Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_نود_هفت #رمان_تیر #نسترن_اکبریان چند ساعتی میگذش | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_نود_هفت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

چند ساعتی میگذشت که نازنین تبش پایین امده و آرام خوابیده بود. هوا داشت تاریک میشد و از وضع پیش آمده به شدت اعصابم در هم بود. نگاهی به نازنین انداختم و زیر لب با خود گفتم او برای نجات من آمده بود یا عذاب؟ اگر او نبود خیلی وقت پیش به دنبال برادرم رفته بودم و البته اگر او نبود ممکن بود حتی زنده نباشم.

نگاه از او گرفتم و از کلبه خارج شدم. منتطقه خلوتی بود و به نظر سال به دوازده ماه گذر عابری به آن نمی افتاد. همه جا داشت تاریک میشد و خبری از برق در آن کلبه کوچک دیده نمیشد. با نگاهی جزءی به سراسر آن بیابان خشک شده حدس آن که پیش از حمله داعش آن زمین ها زمین کشاورزی بوده است چندان هم سخت نبود و آن کلبه مخروبه میتوانست سر پناه یکی از زارعینی باشد که یا به قتل رسیده یا فرار کرده بود.

با فشار چند تا از آن حصار های چوبی شکسته را از خاک در آوزدم و چند قدمی دور تر از کلبه روی هم انداختم. چند تایشان که بلند تر بود را با زاند شکستم و در نهایت با هل دادن تکه سنگ بزرگ افتاده در کنار پله ها، پای چوب ها نشستم. فندک پیرمرد را از جیبم در آوردم و زیر چوب ها را به آتش کشیدم. خیره به آتش گرفتن چوب ها در فکر فرو رفتم که عاقبت کارم چه میشد؟ فکرم مدام در سوی هم گروهی های پیچ میخورد که آیا همچنان حالشان خوب است؟ از آن جوان های کم سن و سالی که برای دفاع از حرم پیش قدم شده بودند چه خبر؟ تقریبا تمام چوب ها آتش گرفته بودند و صدای سوختنشان همراه با نسیم ملایم درحال وزیدن شده بود.

یک تکه چوب دیگر برداشتم و با فکری مشغول شروع به زیر وروی چوب های درحال سوختن کردم. درحال خود بودم که صدای ناله ای باعث شد نگاهم را به چهارچوب کلبه بالا بکشم. نازنین درحالی که روی یک پایش لی لی کنان پیش می آمد. دستش را به در کلبهگرفته بود تا نفسی تازه کند. از جا برخواستم و با نگاه به حال زارش لب زدم:

- چرا بلند شدی از جات؟