Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد و پنج #رمان_تیر با فرود هواپیما و پیچیدن صدای مه | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد و پنج
#رمان_تیر

با فرود هواپیما و پیچیدن صدای مهماندار، نگاهم که مدت ها خیره به صندلی بود را دزدیدم و با نگاه به پدر، بی حوصله و عصبی خطابش گرفتم:
- باید میذاشتید وقتی حسین رو نجات دادم به ایران بر میگشتم! من با چه رویی به مادر نگاه کنم؟ بگم پسر جوونت رو به کشتن دادم خودم سالم برگشتم؟ آره بابا؟
پدر با تکیه قراردادن دستش به پشت صندلی در جایش صاف شد و شانه ام را زیر فشار دستش فشرد. به نظر خسته از ادامه گفتگو با من می آمد چرا که با یک جمله موضوع را خاتمه داد:
- بلند شو پسر، مادر و خواهرت بیرون هواپیما منتظرن.
عصبی شده بودم؛ زیر بار عذاب وجدانی که بر گردنم گذاشته بودند اعصابم کم آورده بود. از جا برخواستم و با راه گرفتن پشت پدر، باری دیگر حرفم را تکرار کردم:
- چرا جوابم رو نمیدی بابا؟ حسین چی میشه؟ چرا نذاشتی دنبالش برم؟
بی توجه به من راهش را پیش میرفت و من خیره به موهای سفیدش، با خود کلنجار میرفتم. پدر همیشگی بود دیگر... با اینکه چندین ماه ندیده بودمش خوب اخلاقش را میدانستم. در آن موقعیت کسی غیر از مادر نمیتوانست واردرش کند سوالی که نمیخواهد را پاسخ دهد...
با تابیدن نور مستقیم خورشید، دستم را سایه بان چشم هایم قرار دادم.