Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_شش #رمان_تیر نگاه به مردمی که در جنب و جوش بودن | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_شش
#رمان_تیر

نگاه به مردمی که در جنب و جوش بودند شور بازگشت به وطن را در دلم بیدار میکرد اما تنها خود و خدایم میدانستیم که جسمم به ایران آمده اما فکرم همچنان در سوریه پرسه میزد...
صدای آشنای مادر که نامم را فریاد کشید و پس آن گرم شدن ناگهانی تنم، نگاهم را به مادر کشید. با دستان نحیفش سعی میکرد قفل دستانش را پشت شانه های پهنم چفت کند اما زور زنانه اش همانند نوازشی شیرین بود.
با پیچیدن عطر چادرش زیر بینی ام نفسی عمیق کشیدم و یک دستم را پشت سر او گذاشتم.
شانه ام را بوسه باران میکرد و من، برای پایان دادن به حرکتش او را جدا کردم و بوسه ای عمیق بر پیشانی اش کاشتم. تاب نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم و او، با اشک هایش قصد آزارم را داشت.
با به صدا در آمدن صدای مریم، خواهر نیم قدم توجهم به او و زبان شیرینش جلب شد:
- مامان دادشمو خوردی پس من چی؟