Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_هفت #رمان_تیر مادر عقب رفت و آن دختر کوچک با آ | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_هفت
#رمان_تیر

مادر عقب رفت و آن دختر کوچک با آن روسری زرد رنگش خود را در آغوشم پنهان کرد. درحالی که با یک دست او را در بغل بالا برده بودم، باز هم چشم از مادر دزدیدم و او با قربان صدقه رفتن هایش مرا شرمنده تر از بیش ساخت.

پدر ماشین را وارد کوچه پهن منتهی به خانه مان کرد و من با دیدن آن خانه های دیوار کوتاه که از در حیاط بعضی شان برگ های مو آویزان بود، کمی شیشه را پایین دادم و نفسی عمیق کشیدم. توقف ماشین نگاهم را به در خانه دوخت. خانه ای که در حین آشنا بودنش عجیب برایم غریب به نظر میرسید. انگار که علاوه بر حسین، چیز دیگری را در سوریه جا گذاشته و مدام فکر میکردم نازنین را تحویل به خوانواده اش داده اند یا خیر؟

مادر جلو تر از ما پیاده شد و با در آوردن قرآن کوچکی از کیفش، منتظر نگاهم کرد تا وارد خانه شوم. با گفتن بسم ا... زیر لبی، از ماشین پیاده شدم و با زدن چند بوسه بر بستر سفید رنگ جلد قرآن، وارد خانه شدم. در حین ورود با دیدن پوتین های لنگه به لنگه و همیشه شلخته حسین، لبخند تلخی به لبم نشست و داغ پشیمانی ام زنده شد. فرستادن حسین به سوریه با آن سن کمش شاید حماقت بود و شاید عشق به دینی که او نیز مانند من میپرستیدش.

عطر خوش قیمه مادر، از آن فاصله هم در خانه پیچیده و مرا به یاد بچگی میبرد. کفش هایم را در آوردم و با باللا رفتن از سه پله موکت شده پیش از ورودی خانه، همانجا منتظر مانندم تا پیش از من پدر و مادر وارد شوند.

مادر شکسته و در عین حال مظطرب به نظر میرسید. هر دقیقه کنارم می آمد و سعی میکرد از زیر زبانم بیرون بکشد که حالم خوب است... سفره را زود تر از آنکه تصورش را کنم پهن کرد و شستن دور آن سفره ای که جای حسین را کم داشت، باعث میشد به سختی غذایم را میل کنم. به اجبار یک بشقاب نصفه از قذایم را تمام کردم و خواستم بلند شوم که مادر، تکه ای درشت از ته دیگ سیب زمینی جلوم گذاشت و با صدای گرفته ای لب زد:

- جای منم که دندون ندارم تو بخور. نوش جونت...

بی میل ته دیگ را به دندان کشیدم و بی هیچ حرفی از پای سفره برخواستم. تشنه بودم و داشتم راه اشپزخانه را طی میکردم که کوچک خانم راهم را صد کرد. لپی از او کشیدم و وارد اشپز خانه شدم. دیدن چیدمان آشنای خانه و آشپزخانه باعث شده بود سریع به خانه عادت کنم و پس از خوردن یک لیوان آب یخ از پارچ همیشه پُر درون یخچال، راه اتاقم را پیش گرفتم که بار هم مریم درحالی که پاهایش را روی موکت های سبز خانه سُر میداد، نزدیکم شد و گفت:

- داداش بابا میگه بیا یه دیقه.