Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_هشت #رمان_تیر دنباله حرف را نگرفت و باز هم با س | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_هشت
#رمان_تیر

دنباله حرف را نگرفت و باز هم با سر دادن پا هایش روی موکت، زحمت قدم زن را از خودش گرفت. دستی به سرم کشیدم و دنبالش به پذیرایی راه گرفتم. پیش از هر چیز دلم یک دوش مفصل میخواست تا شاید افکار مزاحم را نیز به دست آب رها کنم.

پدر روی مبل دسته دار طرح تخته جشمید خانه نشسته بود و با به بازی گرفتن کنترل، کانال ها را بی هدف بالا و پایین میکرد. گلویم را صاف کردم و برای آنکه او را از حضورم آگاه کنم گفتم:

- بله بابا؟

بالاخره نگاهش را از تصویر پیام بازرگانی درحال پخش گرفت و با گذاشتن کنترل کنارش گفت:

- بشین مادرت هم بیاد حرف دارم.

دلم میخواست بگویم بذاردش برای بعد اما حسی عجیب مرا وادار به نشستن کرد. با نشستن بر مبل با یک پایم روی زمین ضرب گرفتم و دستانم را در هم قلاب کردم تا مادر بیاید. مریم نیز آمد و روی مبل تک نفره نشست. نگاهش را میان من و پدر میچرخاند که پدر، با جدیت همشگی اش او را موردد صحبت قرار داد:

- مریم بابا برو تو اتاق دادش حسین بازی کن حرف های ما بین بزرگ تر هاست.

از لب و لوچه آویزان شده اش هم میشد فهمید چقدر از آن تصمیم ناراضی است و با کوبیدن پایش بر زمین، درحالی که داشت پذیرایی را ترک میکرد گفت:

- آخه داداش حسین نیست با چی بازی کنم؟

لبخندی به زبان شیرینش زدم که مادر همان موقع با سینی چای وارد شد و مریم دست از پا دراز تر راهی بازی خودش شد. مادر سینی را روی میز جلوی مبل گذاشت و جفتمون منتظر بهپدر نگاه کردیم تا حرفش را بزند. آنقدرسکوت کش دار شد که قبل از من مادر سر بحث را پیش کشید:

- ابولفضل حسین باید میرسید تا الان دیگه. گفتی یکی دو ساعت بعد شما میرسه، نکنه بچم توی راه مونده گوشی همراهش هست یه زنگ بزنی؟

با شنیدن این حرف چشم هایم بلفور روی پدر ثابت شد. یعنی او را از اسارت نجات داده بودند که قرار بود به خانه بیاید؟ خواستم سوال ذهنی ام را تکرار کنم که با حرف پدر، انگار یک سطل آب یخ همان وسط روی سرم خالی کردند و زبانم بند آمد:

- حسین شهید شده...