Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_نه #رمان_تیر شوکه به دهان پدر خیره شدم و زیر لب | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_نه
#رمان_تیر

شوکه به دهان پدر خیره شدم و زیر لب با تردید پرسیدم:
- چی؟!
صدای شکستن لیوان، به سرعت نگاهم را سمت در ورودی کشید و با دیدن مریم که دست به دهان خیره به خرده شیشه های لیوان دم پایش بود، به تندی از جا برخاستم.
به آنی صدای جیغ مادر مرا به خود آورد و پشت بندش مریمی که با دو از ما دور شد و صدای هق هقش را در راهرو اهنگ زد. عنوز درک نکرده بودم که چه شنیده ام؛ مادر با هجوم به سمت پدر، یقه اش را در دست گرفت و با صدای ناباوری لب زد:
- ابولفضل با من شوخی نکن، ابولفضل بچم هنوز کوچیکه... هنوز، هنوز خیلی بچست برای شهید شدن... به من دروغ نگو تروخدا، من حس میکنم، حس میکنم بچم زندست.
دستش را از یقه پدر کشید و با کوبیدن به سینه خود، با صدای بلند تری شیونگ سر داد:
- من حس میکنم حسینم نرفته؛ اون هنوز کوچیکه، برای شهید شدن خیلی جوونه!
صدای زنگ در خانه با آن وضعیت و بهتی که من فرو رفته بودم، موجب شد چند باری تکرار شود و دست آخر صدایش به گوش مادر رسید. به تندی از جایش به سمت در جهید و درحالی که با بازوانش بر چهره میکشید، پدر را خطاب گرفت:
- دیدی گفتم زندست؟ داره در میزنه.
در را باز کرد و من، بی تعلل پشت سرش دویدم. در را باز کرد و چندی بعد با دیدن آنچه میان چشمم رخ داد، به تندی سمت مادر دویدم.