Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_ده #رمان_تیر قبل از برخورد سرش با پله ها یک دست | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_ده
#رمان_تیر

قبل از برخورد سرش با پله ها یک دستم را زیر سرش گذاشتم و حرکت سریع من همراه شد با جیغ خانم پشت در و حجومش به داخل خانه.با دیدن خاله طهورا که بالای سر مادر خودش را رسانده و چنگ به گونه اش میزد، از شوک حادثه خارج شدم و با دست انداختن زیر پاهای مادر که از هوش رفته بودم، خاله طهورا را خطاب گرفتم:

لطفا رد شید ببرمش داخل!

مادر لای چشم هایش را باز و بسته میکرد و من در یک حرکت او را در آغوشم بالا کشیدم. پدر و مریم از صدای جیغ خاله خود را به آستانه در سانده و مریم همچون ابر بهار اشک میریخت. راه را برای عبور باز کردند و من مادر را روی مبل سه نفره پذیرایی درازکش کردم. دستم را از زیر کمرش در آوردم که دستم را محکم در دستش اسیر کرد. قبل از آنکه بخواهم دست بکشم، با صدای بی جانی گفت:

- محمد... محمد پسرمو بیار برام، اون اومد، اومد پیش تو باشه، اومد تو الگوش بشی، پسرم کجاست...

حرف هایش بار عذاب وجدان مرا سنگین تر میکرد و تاب نداشتم در آن وضعیت حتی کلامی حرف بزنم. دسنم را با بیرحمی از دستش کشیدم و با نگاه به خاله طهورا که داشت چادرش را روی دسته مبل می انداخت تا بالای سر مادر برود، به دختر نوجوانش که داشت مریم را آرام میکرد نیم نگاهی انداختم و دست آخر با نگاهی سنگین به پدر، بی تعلل به سمت خروجی خانه شتافتم.

نفس کشیدن در خانه سنگین شده و نیازمند هوای آزاد بودم. دستگیره در را در دستم گرفته بودم که پدر با لحن مغمومی گفت:

- کجا؟ حسین صبح به ایران منتقل میشه...

خوب میدانستم داشت پیکر بیجانش را میگفت که حتی فکرش هم خون را در رگ هایم منجمد میکردم. سری تکان دادم که مبادا گلوله چرکینی که نفسم را بسته بود بیرون درز کند. در را باز کردم و به تندی کفش هایم را دم پا انداخته و از خانه خارج شدم. خیره به آسمان نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خدایی که میدانستم داشت نگاهم میکرد لب زدم:

- خدایا چرا من نه؟ لایق شهادتت نبودم که اونو بردی؟