Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_یازده #رمان_تیر راهم را به سمت کوچه پیش گرفتم | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_یازده
#رمان_تیر

راهم را به سمت کوچه پیش گرفتم و بی هدف در خیابان راه گرفتم شاید آتش بر پا شده درونم با نسیم های تند پاییزی خاموش شود. در حال خود بودم که تنه ای محکم بع شانه ام خود و پس از آن پیمرد اتو کشیده خوش لباسی کنار پایم به زمین افتاد. دستم را برای بلند کردنش پیش کشیدم و شرمنده خاطر لب زدم:
- شرمنده آقا، توی فکر بودم.
به تندی دستم را پس زد و با گذاشتن دستش بر زمین به پا ایستاد. جفت ابرو هایم از حرکتش بالا پرید که انگشت اشاره اش را سمتم اشاره رفت و صدای کلفتش را در گوش هایم آهنگ زد:
- مگه کوری پسر؟ عاشقی؟ جلوی پاتو نگاه کن و راه برو!
کمی فاصله ابروهایش را تنگ کردم و در پاسخ آن پیرمرد بد اخلاق بی ادب گفتم:
- ازتون معذرت خواستم؛ بفرمایید!
او نیز گره تنگی میان ابروهایش انداخت و با ترش کردن رویش راهش را کشید و رفت. در حین رفتن به شکلی که به گوش من برسد لب زد:
- جوونا بزرگ کوچیکی یادشون رفته؛ شعور سرشون نمیشه!
همانطور که در جایم ایستاده بودم به آسمان چشم دوختم. رفتار آن پیرمرد دیگر چه میگفت در این بلبشوی؟
در حقیقت دلم شور مادر را میزد و پیرمرد با خلق تنگش، حالم را از بیرون آمدن هم گرفته بود. باید قبل از بازگشت به خانه خودم را جمع و جور میکردم اما مگر میشد؟
نگاهم به سوپری سر کوچه افتاد و پیش از رفتن به سمت خانه، داخل مغازه شدم. با دیدن آقای رضایی همان مرد مسن با موهای جوگندمی، سلامی برای ورود به مغازه دادم و بر حسب عادتی که کم کم در سوریه داشت یادم میرفت، بدون پرسش به سمت قفسه آب میوه ها راه گرفتم و هفت عدد آب پرتقال برای خانواده و به خصو مادر برداشتم.
موقع
حساب کردن وسایل با دست کشیدن به جیب خالی ام حواس پرتی ام را لعنت فرستادم. من که کیف پول همراه خود نیاورده بودم!