Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_دوازده #تیر به چهره آشنای رضایی نگاه کردم و با | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_دوازده
#تیر

به چهره آشنای رضایی نگاه کردم و با فرو دادن یک باره نفسم به بیرون لب زدم:

- پول همراهم نیوردم. بمونن اینا برم از خونه بیارم!

دستی به سرم کشیدم و خواستم قدم بردارم که رضایی با لحجه سرزبانی اش مانعم شد و به طور پیوسته لب زد:

- این چه حرفیه آقا محمد؟ قابل شما رو ندارن اصلا، شما حرفت سنده، ببر خونه وسایل رو بعد پولم رو میاری. انشالله که دیگه نمیری سوریه؟

سوریه... با فکر به اسمش تنها چهره دوستان شهیدم از جمله رضا و حمزه در خاطرم نقش میخورد و بدتر از همه آنها، اسارتی که منجر به مرگ برادرم شد! انگار که داغ دلم را تازه کرده باشد، سر کیسه را در دست گرفتم و بی حوصله پاسخش را دادم:

- هرچی خدا بخواد همون میشه. فعلا با اجازه!

خواستم بروم که باز هم صدایش مانعم شد و فهمیدم به شدت دارد در کنجکاوی دست و پا میزد:

- از بابات شنیده بودم اسیر شدی. خدا رحم کرد بهت! همیشه سالم باشی جوون، به سلامت!

سری برایش تکان دادم و از دکان خارج شدم. مسیر خانه را در بیست قدم پیمودم و یا یادآن که کلید به همراه ندارم. آیفون خانه را زدم و پشت بندش چند ضربه در کوبیدم. طولی نکشید که مریم در را باز کرد و با دیدن من، درحالی که رویش را سمت خانه کرده بود داد کشید:

- داداش محمده.

چشم های خیس و لپ های گل انداخته اش نشان میداد که تا همین الان داشت گریه میکرد. آب میوه ها را سمتش کشیم و خطاب گرفتمش:

- اینا رو ببر بذار یخچال من یه آبی به صورتم بزنم.

طابع کاری که گفتم را آنجام داد و من در اتاقک کوچک کنار راهرو که دستشویی خانه را در آنجا بنا کرده بودند رفتم و از روشویی چند مشت آب به صورت کوبیدم. بی خوابی ناشی از پرواز از تنم در آمد و دست آخر با آسین صورتم را خشک کردم. داشتم به سمت در خانه نزدیک میشدم که دختر نوجوان خاله طهورا، در را زودتر از آنکه وارد شوم باز کرد. نیم نگاهی به جثه ریزه میزه اش که در قاب یک چادر ملی پوشیده بود انداختم و از کنارش گذشتم.

با دیدن مادر که مشت بر ران پایش میکوبید گریه میکرد، خواستم بی سر و صدا به اتاقم بروم که خاله، مادر را از حضور من آگاه کرد:

- محمد خاله بیا اینجا... خداروشکر که سالم برگشتی!