Get Mystery Box with random crypto!

دلتون می زارین؟ نازنین لبخند زد و گفت:نمی خوام باورکنم پسر به | رمان های عاشقانه

دلتون می زارین؟
نازنین لبخند زد و گفت:نمی خوام باورکنم پسر به این گندگی داره به یه دختربچه حسودی می کنه، رامبد اون تو کشوریه که هیچی
ازش نمیدونه فقط منو داره اگه منم تنهاش بزارم چی میشه؟
-علاقه ای ندارم دلیل بشنوم، الانم مرسی که بهم سر زدین و نگران شدین، اگه اجازه بدین می خوام استراحت کنم.
-شام نخوردی.
-میل ندارم.
نازنین سر تکان داد و این روزها مادری کردن هم سخت شده بود.از اتاق بیرون رفت که رامبد بلند شد از لب تاپش آهنگ بی کلام زیبایی
را پلی کرد و روی مبلش نشست و چشم روی هم گذاشت و دلش کمی بودن های خاص می خواست.
"پیراهن نگاه مرا نکش از پشت، که بر می گردم و بی خیال عزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه، چنان به خود می فشارمت که
هفتاد و هفت سال باران ببارد و گندم درو کنیم."*
دلش آغوش ممنوعه ایی را می خواهد که قبول گناهش را دارد و بی خیال هوسش!
رامبد با حرص مشتی روی دسته ی مبلش کوبید و گفت:
-بدم میاد از خودم، چرا اینقد ضعیف شدم؟ من این رامبدی که هستم نبود...خدا نبودنش برای خودم داره داغونم می کنه.چطوری
بهش بگم چقدر می خوامش وقتی اینقد آزارش دادم؟ وقتی که نمیدونم دوسم داره؟
بلند شد و به سوی پنجره رفت.لکه ایی ابر حواس پرت روی ماه دوست داشتنی اش را گرفته بود.دستش را به لبه ی پنجره اتاقش گرفت
و به بیرون خیره شد که صدای در اتاقش بلند شد.برنگشت فقط گفت:بیا تو.
در باز شد و پانیذ داخل شد.این عطر را خوب می شناخت.عزیزکش بود.لبخند زد و چقدر حالش خوب شد.بدون آنکه برگردد گفت:
-بیا اینجا.
پانیذ به سویش رفت.کنارش ایستاد و به بیرون خیره شد که رامبد پرسید:چی شده؟
پانیذ شانه بالا انداخت و بدون آنکه اشاره ایی به دلشوره اش کند گفت:هیچی.
رامبد به ماه خیره شد و این ابر سرکش آرام آرام از روی ماهش کنار می رفت.رامبد گفت:
-به ماه نگاه کن، زیباتر از ماه تو شب سراغ داری؟
پانیذ با شیطنت و لبخند گفت:آره، من!
رامبد به سویش چرخید و اولین بار همین اتاق و همین نور عصیانگر ماه بود بر تن عروسکش که قلبش را لرزاند و دیوانه اش کرد.پانیذ
دستپاچه از این خیرگی سرش را پایین انداخت که رامبد آرام گفت:نگام کن.
پانیذ سر بلند کرد و رامبد گفت:ماه پیش تو کم میاره.
قلب سرکش می شود و فرار الزامی!
رو برگرداند برود که رامبد عجولانه در آغوشش کشید و گفت:بمون، حالم خوب نیست.
دنیا را می داد برای نیاز مردش برای آغوشش!
دستش را دور کمر رامبدش انداخت و آرام پشت کمرش زد و ای ثانیه ها کند بروید این آغوش خواستنی است زودگذرش نکنید!
رامبد ریه اش را به دست عطر خوشبوی محبوبکش داد و امشب هم آرزوها برآورده می شود....
چشم که روی هم گذاشت لبخند روی لب داشت.پانیذکش امشب او را خوابانده بود و خوشبخت بود!
"من یک دخترم، نگاه به تن و صدای ظریفم نکن، اگر بخواهم تمام هویت مردانه ات را به آتش می کشم."*
و به آتش کشید این دختر آرام این مرد مغرور و لجوج را
آفرین دختر دیروزهای کتک خورده و امروزهای بانو شده!
***********************
با مریم دست داد و به سوی ماشین رفت که یک باره دستش کشیده شد.متعجب و ترسیده به کسی که روبرویش بود نگاه کرد و گفت:
-چی شده؟
ارمیا با پوزخند گفت:سلام علیکم خانوم، شناختی؟
-صورتت چی شده؟
-می خوای بگم دست گل کیه؟ برو از اون نامردی بپرس که سنگشو به سینه می زنی وعاشقشم عاشقشم راه انداختی، جناب کاوه ی
بزرگتون...اصلا شاید خودت ازش خواستی که دیشب خفت گیرم کنن و به این روز بندازنم اینطور نیست؟
پانیذ با حیرت و ناباوری سر تکان داد و گفت:کار اون نیست، واسه چی هی سر راهم سبز میشی؟ رامبد من خشنه
اما این کار ا نمی کنه.این دورغا رو بهم می بافی که به چی برسی؟ اگه با یکی دیگه زد و خورد داشتی حق نداری
بیای اونو بده نشون بده، خیلی پستی، من براتون احترام زیادی قائل بودم اما شما خرابش کردین.متاسفم براتون.
پانید با بیزاری رو گرفت که ارمیا زخمی از این ناباوری و هیچ کجا شانس نداشت این بیچاره!
بازوی پانیذ را محکم فشرد که پانیذ به سویش برگشت و سیلی محکمی به صورت ارمیا زد و گفت:
-دیگه حق ندارین به من دست بزنین.
ارمیا با خشم نگاهش کرد.اما سعی کرد خونسرد باشد.نفسش را تند بیرون داد.دستانش را بالا گرفت و گفت:
-باشه، اما برای اثبات حرفام، دیشب نمیدونم رسوندت یا نه اما بعدش مطمئنم که تنهات گذاشت اینطور نیست؟
پانیذ با شک نگاهش کرد، ارمیا ادامه داد:
-یه ماشین بی ام و مشکی داره، دیشبم با همین بود درسته؟
پانیذ ناباور سر تکان داد که ارمیا گفت:دیشب با دو تا ماشین دیگه منو بردن یه انباری خارج شهر، اگه باور نداری برو
از خودش بپرس شاید بهت دروغ نگه.
پوزخندی زد و گفت:شایدم به عشقش دروغ بگه.
پانیذ با قلبی ضربان گرفته و حالی که خراب و خرابتر می شد گفت:
-چرا اومدی اینارو میگی؟ یعنی فک کردی با دیدن زخمات میرم می کشمش؟
-نه خب می خوام ببینم چقد احمقی که همچین آدم کشی رو دوس داری.
پانیذ فریاد کشید:به تو چه؟ به تو چه؟ چه حقی دا