Get Mystery Box with random crypto!

ری که بخوای اینارو بهم بگی؟ اگه می خواست خودش می گفت، حالم از | رمان های عاشقانه

ری که بخوای اینارو بهم بگی؟ اگه می خواست خودش می گفت،
حالم ازت بهم می خوره که ادعای عاشقیت می شه اما نمی تونی خوشبختیمو ببینی، حال خراب من چی رو برای
تو عوض می کنه؟ اصلا هنوزم عاشقشم، آدمم بکشه عاشقشم، منو با دستاشم بکشه عاشقشم، بازم حرفی داری؟ ...
دیگه نمی خوام ببینمت، اصلا!
با حالت دو به سوی ماشین رفت.سوار که شدند با بغضی که در گلویش سنگ شده بود گفت:
-برین شرکت رامبد.
راننده نگاهی از آینه به چهره ی برافروخته ی دختر جوان انداخت و گفت:
-آقا گفتن بعد مدرسه ببرمتون خونه!
پانیذ فریاد کشید:میگم برو شرکت، حرف حالیت نمیشه؟ برو اونجا.
راننده ساکت شد و مسیر را به سوی شرکت تغییر داد.رامبدش، مرد پر جذبه اش آدم نمی زند به جرم عاشقی، آزار
نمی دهد به جرم دل! رامبدش مرد بود، نبود؟! ارمیا را باور نمی کرد، باور نمی کرد تا خود رامبدش نگوید.به شرکت که
رسیدند با عجله پیاده شد.با دو خود را به در ورودی رساند بدون آنکه به نگهبان پیر مهربان سلامی کند داخل شد.
منشی فورا بلند شد و این دختر واقعا تخس و اخمو بود.روی چه حسابی رامبد تحملش می کرد؟!
خانم محمدی فورا پرسید:کجا تشریف می برین؟
-مهندس کاوه هستن؟
-بله بزارین هماهنگ کنم.
-لازم نیست خودم میرم.
-خانوم شما اجازه ندارین تا من هماهنگ نکردم.
پانیذ پوزخندی حواله اش کرد و گفت:اینجا مال منم هست عزیزم، احتیاجی به اجازه ندارم.
خانم محمدی با سماجت گفت:ایشون مدیر عامل هستن!
پانیذ فریاد زد:منم صاحب اینجام حرفی داری؟
خانم محمدی ساکت شد که پانیذ با خشم فوران کننده اش داخل اتاق رامبد شد.رامبد بلند شد و متعجب نگاهش کرد
اما تعجب زود جایش را به اخم داد و گفت:
-اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید الان خونه باشی؟
پانیذ بی توجه به حرفش پرسید:راست می گفت؟
رامبد گنگ نگاهش کرد و این دختر ماده ببری است وحشی، خدا رحم کند.به سوی پانیذ آمد و گفت:
-چی میگی؟
-ارمیا، امروز اومد دم مدرسه، راس می گفت؟ صورت داغونش کار تو بود؟
رامبد با حرص گفت:اونجا چه غلطی می کرد؟
پانیذ به سویش رفت، ضربه ایی به سینه ی رامبدش کوفت و داد زد:
-راست می گفت؟ کار تو بود؟
رامبد با خشم گفت:چی می خوای بشنوی؟ آره کار من بود، زیادی دور برداشته بود، مگه من بی ناموسم که بزارم
مردیکه هر غلطی دلش می خواد بکنه.
پانیذ بی توجه به حرف هایش با مشت به سینه اش کوفت و با خشم گفت:
-لعنتی تو دردت چیه؟
رامبد بدتر از او فریاد کشید:دردم توئی، می فهمی؟ تو!
پانیذ ساکت شد، کر که نشده بود؟ نکند دچار اختلالی شده؟
نه خب تا صبح سالم بود.تا ظهر هم خوب بود.پس رامبد چه می گفت؟
با بی حالی زمزمه کرد:دروغ میگی، می دونم دروغه!
رامبد که سعی کرده بود آرام باشد گفت:
-نمی زاری به حال خودم باشم، کم داغونم کردی؟ فک می کنی می تونستم تحمل کنم به داشته من چشم داشته
باشه؟ اون آشغال تو رو می خواست می فهمی؟
پانیذ با زاری گفت:تو ازم متنفر بودی.
-برو خونه پانیذ، حالت خوب نیست.
پانیذ مطیع شده بود و حال این دختر خراب تر از قبل بود.قدم برداشت برای رفتن که رامبد دل نکند برای رفتش و بی هوا
آن تنی که آرزویش را داشت به آغوش کشید و تن پانیذ لرز گرفت و حالش خوش نبود.زمزمه کرد:
-زم متنفر بودی!
رامبد او را روی مبل نشاند و مقنعه مشکی رنگ را از سرش کشید، کش مو را از موهایش جدا کرد و باز این آبشار سر گرفت!
بلند شد و گفت:میرم برات آب بیارم.الان میام.
پانیذ فورا دستش را کشید و گفت:کنارم بشین آب نمی خوام.
رامبد هم گاهی مطیع می شود.کنار پانیذ نشست که پانیذ سرش را روی شانه ی او گذاشت و چشمانش را بست.رامبد
دستانش را دور پانیذ حلقه کرد و نالید:پانیذم!
لبخند روی لب های پانیذ نشست و گفت:اون واقعا میم مالکیته؟
-می تونی دوسم داشته باشی؟
-تا حالا تابستونی با طعم زهرو تجربه کردی؟
رامبد او را به خود بیشتر فشرد و گفت:نمیشه یادت بره؟
-چرا باید کتک می خوردم؟ من عمو رضا رو ازت نگرفتم، من هیشکیو از هیشکی نگرفتم، تنهاتر از منم بود؟
-می ترسم مردای عصبانی و مغرور دوست داشتنی نباشن.احمقانه بد کردم.
پانیذ دست روی دستش گذاشت و با بغض و در حالی که اشک روی گونه اش راه باز می کرد گفت:
-من حرومزاده نبودم، فقط یتیم بودم، عمو رضا بابام نبود اما بابام شد، من حقم کتک بود؟ اون وقتی که برا اولین بار
کتکم زدی اینقد ازت ترسیدم زبونم بند اومد.خیلی زور زدم بتونم حداقل اسم خودمو بگم اما نشد. بعدش چرا باز کتک