Get Mystery Box with random crypto!

خوردم برای زبونی که ازم گرفتی؟ باور کن نمی تونستم حرف بزنم...م | رمان های عاشقانه

خوردم برای زبونی که ازم گرفتی؟ باور کن نمی تونستم حرف بزنم...میدونی اول که زدی دردم نیومدا اما وقتی موهامو
کشیدی مردم.دقیقا جایی که زخم شده بود.تجربه کردی؟
اشک از چشم مردش جاری کرد و چقدر این جوان بی رحم بوده.با بغض گفت:
-لیاقت ببخش ندارم پانیذم.
پانیذ در میان اشک لبخند زد و گفت:اون میم مالکیتو دوس دارم.
رامبد، لبخند زد و پانیذ را در آغوشش حل کرد و گفت:جواب تمام بدی هام عشق بود.
-ازم معذرت بخواه.
رامبد بوسه ایی روی موهای پانیذکش گذاشت و گفت:بخشیده میشم؟
بی حیا نبود اما برای تنبیه این هم فکری بود.شرمندگی مردش هم معذرت خواهی بود.خود را از بغل خواستنی رامبد
بیرون کشید و تند مانتوی فرم سرمه ایش را از تنش بیرون آورد.پشتش را به رامبد کرد و تاپ نارنجی رنگش را بالا زد
و گفت:می بینیشون؟ جای تک تک کمربندای که برام یادگار گذاشتی! چند تاس؟ می شمریشون؟
رامبد از شرمندگی لب گزید و خدایا بخشش هم حقش نبود.
"بعضی ها شب می میرند و بعضی ها روز، خدایا من شبانه روز میمیرم."*
کنار گوش پانیذش زمزمه کرد:نشونم میدی که بکشی؟ کشتیم خیلی وقته الان وقت سلاخیه!
پانیذ خواست تاپش را پایین بکشد که رامبد جلویش را گرفت دستش را دور شکم برهنه اش حلقه کرد و نرم جای جای
یادگارهای خشمش بر پوست ابریشمی محبوبکش را بوسید و لرز داد بر تنی که از این گرمی نفس کم آورده بود.
پانیذ با صدای لرزانی گفت:بس کن.خواهش می کنم.
رامبد او را به خود چسپاند و گفت:معذرت می خوام بخاطر تمام دیوانگی هایی که حقت نبود.من عصبانی بود و رضا بابا
نبود برام.تو دیدی که نبود.مادرم نبود منو و تو هردومون بچه یتیم بودیم با این تفاوت که تو رضا رو تمام و کمال داشتی و من هیچکس.
کنار گوش پانیذ را بوسید و گفت:می تونی تمام اون تابستون لعنتی رو فراموش کنی؟
هوا پر از حباب های پولکی است.خوشبختی چقدر نزدیک بود! پانیذ شیرین خندید و گفت:
-تلافیشو کردم، یه هفته ازم خبر نداشتی.
-مردم دختر، زمین و زمانو بهم دوختم تا پیدات کردم، پیداتم نکردم خودت خواستی که پیدا بشی.
-حرف اصلی؟
-چیزی مونده؟
پانیذ اخم کرد و گفت:آره، من چیم برات؟
رامبد با عشق او را به خود فشرد و گفت:تو عشقی، زندگیمی، دنیامی، عاشقتم دختر.
پانیذ خندید.این خنده ته دلی بود و اوج خوشبختی همین جا نیست؟
رامبد کنار گوشش زمزمه کرد:دوسم داری؟
پانیذ به سویش برگشت و به میشی های مردش خیره شد و گفت:می زاری ازت بگذرم؟
رامبد با اخم و با جدیت گفت:عمرا، مگه زنده نباشم.
پانیذ دست جلوی دهانش گذاشت و گفت:نگو عمر من، نگو دلم می لرزه.
رامبد کف دستش را که جلوی دهانش بود را بوسید که پانیذ دست دزدید که رامبد گفت:
-ازم دریغ نکن این جمله رو، تو تبش سوختم.
پانیذ نگاهش را بالا داد و غرق شد در آن میشی های آشفته و گفت:
-خیلی دوست دارم.خیلی بیشتر از خیلی.
رامبد خندید و با شیطنت پرسید:بچه مون چشماش رنگ چشم کدوممونو به ارث می بره؟
پانیذ ضربه ایی به سینه اش زد و گفت:بی حیا، بزار به مادر بچه برسی بعد به فکر رنگ چشمای بچه ات باش.
رامبد عاشقانه بغلش کرد و گفت:همین الان بهش رسیدم، تازه خیلیم دوسم داره!
پانیذ هر دو گوش های رامبد را محکم کشید و گفت:بچه پرو!
رامبد با صدا خندید و گفت:دیوونه تم به خدا!
پانیذ خجالت زده خندید اما با یادآوری ارمیا رامبد را هول داد خودش فورا روی پاهای او نشست و روی سینه اش چنبره زد
و با اخمی تصنعی گفت:وایسا ببینم اصلا من واسه یه چیز دیگه اومده بودم، تو به چه اجازه ایی استاد علوی رو
لت و پار کردی؟ اگه ازت شکایت کنه چی؟
رامبد با مهربانی گفت:اولا دیگه حق نداری اسمشو بیاری، دوما حقش بود، پاشو زیادی از گلیمش دراز کرده بود.
یه گوشمالی به جای بر نمی خوره، سوما جرات شکایتو نداره خیالت راحت.
-اما گناه داشتا.
-دلت براش نسوزه.هر کی به پانیذ من چشم داشته باشه از این بدترم سرش میاد.کلاسای ویلونتم تو خونه برگزار کن
برات یه معلم خوب میارم خونه.راحت تری.
-مرسی، خودمم تو همین فکر بودم.اصلا نمی خوام دیگه ببینمش.
-دیگه نمی بینیش خیالت راحت.
پانیذ با نگرانی جدیدی گفت:مامانت؟
رامبد با خیال راحتی گفت:خیلی وقته اجازه شو گرفتم.تازه واسه چی باید مخالف خواهرزاده ش باشه؟
پانیذ کمی جابه جا شد که رامبد روی مبل نشست و گفت:
-لباستو بپوسش بریم خونه، امروز حسابی گردو خاک کردی!
پانیذ خندید و گفت:شنیدی؟
-بله صاحب شرکت.خیلی آتیشی بودی.خدا به من رحم کنه.
پانیذ خندید و گفت:تو زورت زیادتره.
-دیگه نه خانوم زیبا.
پانیذ بلند شد لباسش را پوشید و موهایش را درست کرد که رامبد دست در موهایش کرد و گفت:
-نمی دونم از کی عاشقشون شدم، هیچ وقت کوتاهشون نکن، خیلی خوشگلن، عین حریر.
پانیذ لبخند زد و مقنعه اش را پوشید و گفت:خوبه نزاشتم داغونشون کنی.
رویش را برگرداند تا کیفش را بردارد که رامبد بی هوا در آغوشش کشید و تند لب هایش را قفل شهد لب هایش کرد
و چه کسی از یک بوسه ی عاشقانه بدش می آید؟ تن تب کرده شان وسوسه هم آ