Get Mystery Box with random crypto!

کافه هدایت

لوگوی کانال تلگرام sadegh_hedayat — کافه هدایت ک
لوگوی کانال تلگرام sadegh_hedayat — کافه هدایت
آدرس کانال: @sadegh_hedayat
دسته بندی ها: ادبیات , هنر
زبان: فارسی
مشترکین: 10.13K
توضیحات از کانال

● کافه هدایت ●
فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 133

2021-04-29 18:38:14 این دنیا دمدمی و گذرنده است - آن دنیا همیشگی است - توی پیشانی ما نوشته که باید دسترنج خودمان را به حضرت غول بی شاخ و دم تقدیم کنیم تا او بخورد و بنوشد و خوشگذرانی کند - او عادل و کریم است - او ستون دنیا و عقبی است - ما باید رضایت خاطر گردن کلفت ها و قلدران خودمان را فراهم بیاوریم - ما مطیع و منقاد هستیم - اراده ی آن ها اراده ی آسمان است - ما جان و مال و عرض و ناموس خودمان را کورکورانه در طبق اخلاص می گذاریم و فدای منافع غول بی شاخ و دم می کنیم - ما گوسفندان غول بی شاخ و دم هستیم که هم در عروسی و هم در عزای او باید کشته بشویم - این را توی پیشانی ما نوشته اند و از بزرگ ترین افتخارات ماست! - مقدر است که آن ها از سیری بترکند و ما از گشنگی! - زنده باد مرده های قوم ما - ما برای خاطر مرده ها زنده هستیم - ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بی درمان دواست! - ما از غضب مرده ها می ترسیم - ما مردار پرستیم - اجی مجی لاترجی!"


#ولنگاری
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat
462 views15:38
باز کردن / نظر دهید
2021-04-28 11:03:51 عقیده‌ای که افراد از آن جانبداری می‌کنند برایشان چندان اهمیتی ندارد اما زمانی که این عقیده را به صورت صفتی از خویشتن درآورند، حمله کردن به آن مانند ضربه‌ی چاقو به قسمتی از بدنشان است!

#میلان_کوندرا
#جاودانگی

@Sadegh_Hedayat
448 views08:03
باز کردن / نظر دهید
2021-04-28 10:49:26 - چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی؟
- نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد.
- دوا خوردی؟
- چه کار بکنم با این پای علیل!
- مگر پای معرکه‌ی بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهایی میگفت؟
- کاسبیش بوده. تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون رو خفه کرد مست بوده. میدانی این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است. اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رویش میگذارم تا جنس دکان خودم را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دوتا است.
- شاید حکیم بهش داده.
- حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست. او شصت سال دارد. همه کیفها را کرده، همه بامبولها را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پا دردش را بمن داده اگر شراب برای پا درد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است. همه‌ی این حرفها دروغ است.

#چنگال
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
424 views07:49
باز کردن / نظر دهید
2021-04-28 01:32:52 تنهایی، تنها چیزی است که برایم مهم است و با وجود این، وقتی که تنها هستم میترسم.


| امیل سیوران، قطعات تفکر |

@Sadegh_Hedayat

Ambient Drone Ethereal

@Sadegh_Hedayat
633 views22:32
باز کردن / نظر دهید
2021-04-26 11:57:37 «شما بازداشتید! اما می‌توانید زندگی عادی‌تان را ادامه دهید»


آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه هیچ‌گاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد.

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است...

دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بینند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود (البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بودند).

قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند. گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

مهدی تدینی


#فرانتس_کافکا
#توتالیتاریسم

@Sadegh_Hedayat
94 views08:57
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 07:28:08 مراقب باشیم اعتقاداتمان از ما یک احمق نسازد! شاید خودمان خیلی متوجه آزاردهنده بودنمان نشویم اما چنین چیزی هست.

#کالین_مکالو
#پرنده_خارزار
@Sadegh_Hedayat
598 views04:28
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 03:49:01 اگر من می خواستم از این راه ها ترقی بکنم، یک زن خوشگل امروزه پسند می گرفتم، لباس شیک تنش می کردم، می بردمش مجالس رقص، می انداختمش توی بغل گردن کلفت ها تا باهاش برقصند یا قماربازی بکنند و لاس بزنند. آنوقت مثل همه این اعیان امروزه کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم.

#حاجی‌آقا
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat
674 views00:49
باز کردن / نظر دهید
2021-04-24 06:47:29 تکه هایی از آخرین روزهای هدایت که از همیشه سختتر گذشت.
به زبان آقای فرزانه که در روزهای آخر بیشترین نزدیکی و هم صحبتی را با صادق خان هدایت داشتند.


_جانم به لبم رسیده...از ویزا بازی و این مسائل مضحک. هر پانزده روز باید شال و کلاه کنم و با گردن کج بروم به پلیس که یک مهر کوفتی تو باشبورتم بزنند. آنهم با چه خواری و بدبختی!

_جا و مکان ثابت نداشتم، به همه گفتم که کاغذهایم را به اسم فریدون هویدا به سفارت بفرستند، هم تلفن دارد، هم دفتر و هم ماشین... باید خودم صد دفعه تلفن بزنم، آیا باشد، آیا نباشد. بعد اتوبوس و مترو سوار بشوم، هن و هن زنان خودم را به سفارتخانه برسانم که کاغذ کوفتی را ازش بگیرم... آن اول ها عده ایشان برایم تره خرد می کردند، به خیال اینکه رزم آرا چون شوهر خواهر من است، آبی ازش گرم میشود... ولی از وقتی که رزم آرا را کشته اند، دیگر محل سگ هم بهم نمیگذارند...

_طوری نشده. به این ها می گویند تغییر خلق...گاس هم وضع جوریست که دیگر دستم به جایی نمی رسد. آدم که تو گه بغلتد، به به و چهچه ندارد...

_هدایت طبق معمول سر انگشتان دست چپش را توی جیب کتش طوری گذاشته بود که آرنجش به کمرش می چسبید. سر کلاه دارش پایین و قدم هایش را با زانوی خمیده بر میداشت. به قدری از گفته ها و قامت او غمگین شدم که نزدیک بود به دنبالش بدوم و سعی کنم دلداریش بدهم. ولی جرئت نکردم. ما هرگز چنین رابطه ی خودمانی با همدیگر نداشتیم..

_ یک هفته گذشت و من سراغ او را چند بار از خواهر زاده اش، بیژن جلالی گرفتم....

_می دانید چه شده؟ امروز صبح رفتم سفارت. خیلی برو بیا بود. دکتر شهید نورایی در حال احتضار است....و از آن بدتر صادق هدایت دیشب خودکشی کرده و سفارتی ها داشتند می رفتند جنازه اش را بردارند..تمام سوراخ سنبه های در و پنجره را با پنبه گرفته بوده و برای اینکه سربار کسی نشود پول کفن و دفنش را هم توی کیف بغلیش نمایان گذاشته بوده.....

_طاقت نیاوردم و از در آمدم بیرون. هوا ابر بود و باران نم نم میبارید....

#آشنایی_با_صادق_هدایت
#م_ف_فرزانه

@Sadegh_Hedayat
958 views03:47
باز کردن / نظر دهید
2021-04-24 06:46:32 ‌ من کجا و این مالیخولیای عذاب، این عذاب بی پایان کجا؟
چه قدر... چند سال... چند قرن از جوانی خود فاصله گرفته ام؟ چند قرن؟
هیچ کس مرا نمی شناسد و من انگار هیچ کس را نمی شناسم!

#روزگار_سپری_شده
#جلد_سوم
#محمود_دولت_آبادی

@Sadegh_Hedayat
746 views03:46
باز کردن / نظر دهید
2021-04-23 18:41:53 به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد،همه ما بدون استثناء برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائلیم، حال آنکه اندک تعمقی نشان می دهد، که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تاثیری ندارد.



#در_باب_حکمت_زندگی
#آرتور_شوپنهاور

@Sadegh_Hedayat
438 views15:41
باز کردن / نظر دهید