Get Mystery Box with random crypto!

ادامه #داستانک #زنگ_انشا یک چند جمله را که گفتم خیالم راحت شد | نوشته های سجاد نمازی

ادامه #داستانک #زنگ_انشا
یک چند جمله را که گفتم خیالم راحت شد که اگر با همین فرمان بروم قطعا نتیجه همان خواهد شد که میخواهم...چند خطی دیگر که از نانوشته هایم خواندم محمد سرش را بالا آورد و دست هایش را هم از مقابل چشمها برداشت...رسول خندید و سجاد چشمکی زد...همه چیز جور شده بود و داشتم بدون هیچ وقفه ای از موضوع انشاء میگفتم...جَوی عجیب مرا گرفته بود و سه مرتبه به نشانه تمام شدن صفحه دفتر سفید را ورق زدم ....حسی عجیب نِدایم میداد که دیگر کافیست و صلوات بفرست و تمامش کن...اما گرفته بود...جَو کار خودش را کرده بود و موتورم گرم شده بود که ای کاش خاموش میشد
غرق در ذوق و هنرنمایی ام بودم که چیزی به سرم برخورد کرد و مرا سمت دیوار هُل داد و صورتم را داغ..‌گردنم ‌از شدتِ ضربه خشک شده بود و گوشهایم فقط صدای زنگ می داد...احساس کردم کوره ای از آتش در گوش سمت راستم روشن شده و تمام وجودم داغ از حرارتش دارد مرا عجیب می سوزاند...وقتی به خودم آمدم گوشه کلاس افتاده بودم و کلاس در سکوتی عجیب به سر می برد...سایه معلم که روی سرم افتاد ضربان قلبم بیشتر شد...زندگی ام را پایان یافته دیدم وقتی به آمدن پدرم به مدرسه فکر می کردم...محمد دوباره دستهایش را مقابل صورت گرفت و رسول لَبَش را گَزید
حَدسم درست بود...معلم دستم را خوانده بود و حالا سیاهیِ سایه اش را بر صورت سفید شده از وحشتم می دیدم.

پایان قسمت اول
#داستانک
#سجاد_نمازی