Get Mystery Box with random crypto!

نوشته های سجاد نمازی

لوگوی کانال تلگرام sajadnamazii — نوشته های سجاد نمازی ن
لوگوی کانال تلگرام sajadnamazii — نوشته های سجاد نمازی
آدرس کانال: @sajadnamazii
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30
توضیحات از کانال

@sajad_namazi

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2021-12-30 21:41:57
#سجاد_نمازی
@sajadnamazii
75 viewssajad namazi, 18:41
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 08:51:38
@sajadnamazi
#سجاد_نمازی
#خواب_صدا
109 viewssajad namazi, 05:51
باز کردن / نظر دهید
2021-07-05 11:46:08 ادامه #داستانک #زنگ_انشا
یک چند جمله را که گفتم خیالم راحت شد که اگر با همین فرمان بروم قطعا نتیجه همان خواهد شد که میخواهم...چند خطی دیگر که از نانوشته هایم خواندم محمد سرش را بالا آورد و دست هایش را هم از مقابل چشمها برداشت...رسول خندید و سجاد چشمکی زد...همه چیز جور شده بود و داشتم بدون هیچ وقفه ای از موضوع انشاء میگفتم...جَوی عجیب مرا گرفته بود و سه مرتبه به نشانه تمام شدن صفحه دفتر سفید را ورق زدم ....حسی عجیب نِدایم میداد که دیگر کافیست و صلوات بفرست و تمامش کن...اما گرفته بود...جَو کار خودش را کرده بود و موتورم گرم شده بود که ای کاش خاموش میشد
غرق در ذوق و هنرنمایی ام بودم که چیزی به سرم برخورد کرد و مرا سمت دیوار هُل داد و صورتم را داغ..‌گردنم ‌از شدتِ ضربه خشک شده بود و گوشهایم فقط صدای زنگ می داد...احساس کردم کوره ای از آتش در گوش سمت راستم روشن شده و تمام وجودم داغ از حرارتش دارد مرا عجیب می سوزاند...وقتی به خودم آمدم گوشه کلاس افتاده بودم و کلاس در سکوتی عجیب به سر می برد...سایه معلم که روی سرم افتاد ضربان قلبم بیشتر شد...زندگی ام را پایان یافته دیدم وقتی به آمدن پدرم به مدرسه فکر می کردم...محمد دوباره دستهایش را مقابل صورت گرفت و رسول لَبَش را گَزید
حَدسم درست بود...معلم دستم را خوانده بود و حالا سیاهیِ سایه اش را بر صورت سفید شده از وحشتم می دیدم.

پایان قسمت اول
#داستانک
#سجاد_نمازی
140 viewssajad namazi, 08:46
باز کردن / نظر دهید
2021-07-05 11:44:59
#داستانک
*متن زیر گزیده ای از داستان زنگ انشاست که چند سال پیش نوشتم...لایک نیاز نیست...اگر مایل بودید بخونید.

#زنگ_انشا

از بخت نا مراد و به حُکم قانون مُرفی، اسمم برای خواندن آن روز انشاء صدا زده شد...پاهایم می لرزید و نفسهایم بریده بریده دَم و بازدم می شدند...باید کاری می کردم و در همان ثانیه ها تصمیمی
می گرفتم....تصمیمم را گرفتم و دفتر شصت برگ صورتی رنگم را که روی آن پدر برایم نوشته بود "دفتر انشاء" برداشتم و بی آنکه نگاهی به معلممان کرده باشم خیلی آرام سمت تخته سیاه رفتم و ایستادم...محمد و سجاد و رسول از نگاه های من فهمیدند که چیزی ننوشته ام و رنگ آنها به جای من پرید...رسول گوشه لبش را گَزید و محمد دو دستش را مقابل صورت گرفت و سرش را روی میز گذاشت....دفتر را باز کردم و چند صفحه را ورق زدم و سعی کردم با کمی اعتماد به نفس "که بعد ها اسمش را فهمیدم " صدایی صاف کنم و بعد از بسم الله شروع به خواندن کردم. *موضوع انشاء: چگونه میتوانیم برای جامعه فردی مفید باشیم*
این را گفتم و هرچه به ذهن آمد را بدون هر گونه معطلی تکرار میکردم...
@sajadnamazii
#سجاد_نمازی
92 viewssajad namazi, 08:44
باز کردن / نظر دهید
2021-06-20 11:18:44
#داستانک
#نذر

سن و سال زیادی نداشتم... آنقدر بودم که بدانم مُحَرَم ماه عزاست و چرا سیاه می پوشیم...قد آنکه بدانم تعزیه یک نمایش است و نه از هیبت شمر بترسم و نه از نعره های پیش بینی نشده اش...
مثل هر سال و بر منوال هر روز، برادرم حسن تنها و دست در دست دوستان پُر شَرَش از خانه بیرون رفت و من ماندم روی دستان حسین، ...خیلی زود آماده شدم و دست در دست او هرچه میتوانستیم تُند رفتیم تا به میدانِ تعزیه رسیدیم... آن سال را برخلاف سالهای قبل خیلی زودتر به میدان رفتیم تا درست پشت حِفاظی که دور میدان تعزیه کشیده شده بود بنشینیم و آن سال را با خیال آسوده تعزیه ببینیم.
این بین مدام از ما پذیرایی هم میشد... نذر های شربت و شیر گرم و کیک های یزدی... انتحار می کردم با این همه خوردنیِ رایگان ... آن روزها نذر کرده بودم هیچ نذری را رد نکنم... حتی اگر دوستش نداشته باشم... درست مثل دفعاتی که برابرم سینیِ حلوا تعارف میشد

تعزیه آغاز شد...جمعیت زیادی پشت سر ما نشسته و ایستاده بودند و ما کیفور از آنکه در بهترین مکان ممکن نشسته ایم...اما فشار جمعیت و سرمای کف خیابان و حاصلِ نوشیدنی های سرد و گرم، بلایی به جانم انداخته بود غیر قابل پخش... خوب در خاطر دارم تا سر حد چشمانم فشارش را حس می کردم... چاره ای نبود، باید ماجرا را برای حسین میگفتم... چقدددر بد و بیراه گفت از وا دادنم مقابل آن همه تعارف نوشیدنی های نذری... مگر مجبوری همه یِ پیشنهادها و تعارفات نوشیدنی را پاسخ مثبت بدهی؟... اما کار از کار گذشته بود و حالا در مرحله انفجار بودم... انفجاری که اگر اتفاق می افتاد قطعا بخشی از تماشاگرانِ تعزیه را درگیر میکرد و نشسته های بر زمین را ناگزیر به ایستادن... باید تصمیمی میگرفتم... یا باید من قید تعزیه را میزدم و یا جماعتی قید نشستن را...
تصمیم را گرفتم و بی آنکه حسین همراهم شده باشد به سختی از لا به لای جمعیت، خود را به حیاط مسجد رساندم و ماجرا را ختم به خیر کردم...
هنوز آهِ آسودگی ام تمام نشده بود که یک سینی پُر از شربت زعفران مقابلم دیدم... زیبا بود ...
شربت را نمیگویم، زیبا همبازیِ آن روزهای کودکی ام بود ...

گذشت...
چند سالِ پیش مُحَرَم، وقتی چای های نذریِ فراوانی را رد نکرده و دستِ اجابت به سویشان دراز کرده بودم، قصدِ حیاط مسجد کردم که سینیِ شربتِ زعفرانِ زیبایی مقابلم سلام کرد...

راستی که شربت زعفران عجب خوشمزه است.

#سجاد_نمازی
#داستانک
@sajadnamazii
83 viewssajad namazi, 08:18
باز کردن / نظر دهید
2021-05-20 18:03:23 از آن تبدارِ در بندِ هوایِ سردی و احساسِ سر در گُم،
کمی تا مُردنِ تنها، میانِ حجمِ گرمایِ پُر از احساس، باقی بود

نبود از هر نگاهِ خیره بر احوالِ پُر ابهامِ من یک در میانِ صد نگاهی مهربان چون او به احوالم...که او آمد...

و در بینِ تمامِ گَردِ دوری از هرآنچه دل به او احساس می گوید ، هم او آمد...

و آن شد تا که از دل گفته ها گفتم...که پیش آمد

و هرچه بود بین من و دل از روزگارانِ گذشته لای احوالم ...که مانده عقده ای شاید از آن دوران و شاید تا همین حالا......که عقل آمد

میان ما...همین پرده به قدِ چند سالی از تفاوت گشت حایل...
که پرده رفت از پیش و اما حرف باقی مانده در لایِ هزاران حرف و حال و حسِ بی منطق

که میگوید تو باشی و تو میگویی؛ ،... که نتوانم...

غرورِ سختِ آن دوران چه شد حالا؟....چه شد آن من نمیگویم به هر قیمت؟...که گفتی شرح این دل را...
امان از تو...

امان از من... امان از دل .... امان از سختیِ بشکسته آن قامت زمانِ گفتنِ پاسخ، "که نتوانم"

امان از حالِ این دوران
امان از خامِ این هجران...

...؛
#دانیال
#سجاد_نمازی
@sajadnamazii
80 viewssajad namazi, 15:03
باز کردن / نظر دهید
2021-04-01 13:19:34
امان از تو که باز هستی...
از تو رسوب شده ی حال کودکی و
تازه زخم جوانی...کهنه حال قریب و غریب دردهای درون
تو باز هستی...درست مثل تب های دم به دم از گرمای حضور و
مثل سرماهای نبود
هستی...
ای غریب ترکهای عمیق و
علتِ جدایی های زود...

#سجاد_نمازی
@sajadnamazii
89 viewssajad namazi, 10:19
باز کردن / نظر دهید
2020-11-16 13:40:09
@sajadnamazii
#سجاد_نمازی
154 viewssajad namazi, 10:40
باز کردن / نظر دهید
2020-10-11 21:53:22 زندگی و دیدن و دلبستگی
حاصلش یک عمر طولانی سراسر بندگی

بندگی و سختی و دیوانگی
حاصل یک لحظه یِ کوتاه و یک دلدادگی...

#سجاد_نمازی
@sajadnamazii
199 viewssajad namazi, 18:53
باز کردن / نظر دهید