Get Mystery Box with random crypto!

#داستانک #نذر سن و سال زیادی نداشتم... آنقدر بودم که بدانم مُ | نوشته های سجاد نمازی


#داستانک
#نذر

سن و سال زیادی نداشتم... آنقدر بودم که بدانم مُحَرَم ماه عزاست و چرا سیاه می پوشیم...قد آنکه بدانم تعزیه یک نمایش است و نه از هیبت شمر بترسم و نه از نعره های پیش بینی نشده اش...
مثل هر سال و بر منوال هر روز، برادرم حسن تنها و دست در دست دوستان پُر شَرَش از خانه بیرون رفت و من ماندم روی دستان حسین، ...خیلی زود آماده شدم و دست در دست او هرچه میتوانستیم تُند رفتیم تا به میدانِ تعزیه رسیدیم... آن سال را برخلاف سالهای قبل خیلی زودتر به میدان رفتیم تا درست پشت حِفاظی که دور میدان تعزیه کشیده شده بود بنشینیم و آن سال را با خیال آسوده تعزیه ببینیم.
این بین مدام از ما پذیرایی هم میشد... نذر های شربت و شیر گرم و کیک های یزدی... انتحار می کردم با این همه خوردنیِ رایگان ... آن روزها نذر کرده بودم هیچ نذری را رد نکنم... حتی اگر دوستش نداشته باشم... درست مثل دفعاتی که برابرم سینیِ حلوا تعارف میشد

تعزیه آغاز شد...جمعیت زیادی پشت سر ما نشسته و ایستاده بودند و ما کیفور از آنکه در بهترین مکان ممکن نشسته ایم...اما فشار جمعیت و سرمای کف خیابان و حاصلِ نوشیدنی های سرد و گرم، بلایی به جانم انداخته بود غیر قابل پخش... خوب در خاطر دارم تا سر حد چشمانم فشارش را حس می کردم... چاره ای نبود، باید ماجرا را برای حسین میگفتم... چقدددر بد و بیراه گفت از وا دادنم مقابل آن همه تعارف نوشیدنی های نذری... مگر مجبوری همه یِ پیشنهادها و تعارفات نوشیدنی را پاسخ مثبت بدهی؟... اما کار از کار گذشته بود و حالا در مرحله انفجار بودم... انفجاری که اگر اتفاق می افتاد قطعا بخشی از تماشاگرانِ تعزیه را درگیر میکرد و نشسته های بر زمین را ناگزیر به ایستادن... باید تصمیمی میگرفتم... یا باید من قید تعزیه را میزدم و یا جماعتی قید نشستن را...
تصمیم را گرفتم و بی آنکه حسین همراهم شده باشد به سختی از لا به لای جمعیت، خود را به حیاط مسجد رساندم و ماجرا را ختم به خیر کردم...
هنوز آهِ آسودگی ام تمام نشده بود که یک سینی پُر از شربت زعفران مقابلم دیدم... زیبا بود ...
شربت را نمیگویم، زیبا همبازیِ آن روزهای کودکی ام بود ...

گذشت...
چند سالِ پیش مُحَرَم، وقتی چای های نذریِ فراوانی را رد نکرده و دستِ اجابت به سویشان دراز کرده بودم، قصدِ حیاط مسجد کردم که سینیِ شربتِ زعفرانِ زیبایی مقابلم سلام کرد...

راستی که شربت زعفران عجب خوشمزه است.

#سجاد_نمازی
#داستانک
@sajadnamazii