قبل از این که حرفش تموم بشه گفتم ؛ +من نظرم عوض شد میخوام پیشنهاد کاریتو قبول کنم . ابروشو بالا داد و گفت ؛ _ که اینطور ... چی باعث شد تا نظرت عوض شه ؟ نگاهی به چهرهی بن که در حال بازی با ماشین کوچیکی بود کردمو گفتم ؛ +بخاطر برادرم مجبورم این کارو کنم ! چشماشو تو حدقه گردوند و گفت ؛ _ خوبه ، فقط یادت نره نمی تونی وسط راه منصرف بشی و جا بزنی باید تا آخر این پرونده همکاری کنی . بغض گلوم رو گرفته بود اما با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم ؛ +تا آخرش هستم . لبخند پررنگی روی لباش نشست و نگاه معناداری به سر تا پام انداخت . _ به راننده زنگ میزنم بیاد دنبالت ، بعد از تموم شدن وقت ملاقتت با بن با راننده به آپارتمان میری . +باشه اما من کلید ... _ راننده در رو برات باز میکنه . بدون این که منتظر جوابی از من باشه از چهارچوب در فاصله گرفت و دور شد . با صدای بن دوباره پیشش برگشتم و مشغول بازی کردن و حرف زدن شدیم . . . بعد از چند ساعت بازی با بن بلاخره خسته شد و خوابش برد ! بوسه ای روی گونه اش زدمو با مربیش هماهنگ کردم تا بن رو به اتاقش ببرن ! دل کندن ازش خیلی برام سخت بود !! واقعا جای شکر داشت که خوابش برده بود و موقع خداحافظی اشک هر دومون در نمیومد . بغض سنگینی که موقع خداحافظی با بن توی گلوم نشسته بود رو قورت دادمو از ساختمون موسسه بیرون رفتم . با دیدن راننده که به ماشین تکیه داده بود و مشغول چک کردن گوشیشبود به سمتش رفتم ... با صاف کردن صدام متوجه حضورم شد و زود گوشیش رو جمع کرد که گفتم : +من اینجا کاری ندارم میتونیم بریم . × بله خانم حتما . در ماشین رو برام باز کرد و بلافاصله بعد از سوار شدن حرکت کرد . هیچ وقت تو زندگیم یه راننده شخصی نداشتم و اولین باری بود که یه نفر در ماشین رو برام باز میکرد ! دلم میخواست برگردم به چند سال پیش ، درست همون سال هایی که بیکاری و تورم توی ونزوئلا غوغا نکرده بود . بیشتر از همیشه دلم برای زندگی معمولیی اما غرق در آرامشی که داشتیم تنگ شده بود !! حتی شماره تماسی از پدر و مادرم نداشتم تا باهاشون تماس بگیرم ،درست مثل اونا که هیچ نشون و شماره ای از ما نداشتن ... مرگ عمه کتی فاجعهی زندگیمون رو به اوج خودش رسوند و باعث شد ارتباطم با پدرو مادرم قطع بشه ! با یادآوری روزایی که پشت سر گذاشته بودم آهی کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم . تنها امیدم به قولی بود که رائول بهم داده بود ! اگه توی این ماموریت موفق میشدم دیگه چیزی از خدا نمیخواستم !! توی افکار خودم غرق بودم که با صدای راننده از فکر بیرون اومدم . × خانم ؟؟!! بهش نگاه کردم که گفت ؛ × رسیدیم . چیزی نگفتمو از ماشین پیاده شدم ، همراه راننده به آپارتمان رفتم و راننده بعد از باز کردن در تنهام گذاشت . وارد آپارتمان لوکس رائول شدمو بی هدف روی کاناپهای که جلوی تی وی بود نشستم . نمیدونستم رائول کی برمیگرده و هیچ برنامه ای نداشتم تا حوصله ام سر نره . با احساس گرسنگی خفیفی که داشتم به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل با آشپزی خودمو سرگرم کنم و از گرسنگی نجات بدم ... در یخچال رو باز کردمو نگاهی داخلش انداختم . خداااای من به اندازه دو ماه فقط مواد اولیه و میوه توی یخچال بود !!! خیره به یخچال بودم که صدای هشدارش بلند شد . تا حالا همچنین یخچال مجهزی ندیده بودم !! تمام قسمت های یخچال داری تنظیم دما بودن و حتی یه یه قسمت برای گازدار کردن نوشیدنی هم داشت . ابرویی بالا انداختم وسایل لازانیا رو از یخچال برداشتم و شروع کردم به آشپزی بعد از تقریبا یک ساعت لازانیا رو سرو کردمو تو تنهایی از خوردنش لذت بردم . ساعت تقریبا هشت بود که مشغول چک کردن کانال های تی وی شدم ... واقعا چیزی که نظرمو جلب کنه به چشمم نمیخورد و دیگه داشتم کلافه میشدم که با صدای باز شدن در چشمم رو از تی وی برداشتم .