Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_17

قبل از این که حرفش تموم بشه گفتم ؛
+من نظرم عوض شد میخوام پیشنهاد کاریتو قبول کنم .
ابروشو بالا داد و گفت ؛
_ که اینطور ... چی باعث شد تا نظرت عوض شه ؟
نگاهی به چهر‌ه‌ی بن که در حال بازی با ماشین کوچیکی بود کردمو گفتم ؛
+بخاطر برادرم مجبورم این کارو کنم !
چشماشو تو حدقه گردوند و گفت ؛
_ خوبه ، فقط یادت نره نمی تونی وسط راه منصرف بشی و جا بزنی باید
تا آخر این پرونده همکاری کنی .
بغض گلوم رو گرفته بود اما با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم ؛
+تا آخرش هستم .
لبخند پررنگی روی لباش نشست و نگاه معناداری به سر تا پام انداخت .
_ به راننده زنگ میزنم بیاد دنبالت ، بعد از تموم شدن وقت ملاقتت با بن با راننده به آپارتمان میری .
+باشه اما من کلید ...
_ راننده در رو برات باز میکنه .
بدون این که منتظر جوابی از من باشه از چهارچوب در فاصله گرفت و دور شد .
با صدای بن دوباره پیشش برگشتم و مشغول بازی کردن و حرف زدن شدیم .
.
.
بعد از چند ساعت بازی با بن بلاخره خسته شد و خوابش برد !
بوسه ای روی گونه اش زدمو با مربیش هماهنگ کردم تا بن رو به اتاقش ببرن !
دل کندن ازش خیلی برام سخت بود !!
واقعا جای شکر داشت که خوابش برده بود و موقع خداحافظی اشک هر دومون در نمیومد .
بغض سنگینی که موقع خداحافظی با بن توی گلوم نشسته بود رو قورت
دادمو از ساختمون موسسه بیرون رفتم .
با دیدن راننده که به ماشین تکیه داده بود و مشغول چک کردن گوشیشبود به سمتش رفتم ...
با صاف کردن صدام متوجه حضورم شد و زود گوشیش رو جمع کرد که گفتم :
+من اینجا کاری ندارم میتونیم بریم .
× بله خانم حتما .
در ماشین رو برام باز کرد و بلافاصله بعد از سوار شدن حرکت کرد .
هیچ وقت تو زندگیم یه راننده شخصی نداشتم و اولین باری بود که یه نفر در ماشین رو برام باز میکرد !
دلم میخواست برگردم به چند سال پیش ، درست همون سال هایی که بیکاری و تورم توی ونزوئلا غوغا نکرده بود .
بیشتر از همیشه دلم برای زندگی معمولیی اما غرق در آرامشی که داشتیم تنگ شده بود !!
حتی شماره تماسی از پدر و مادرم نداشتم تا باهاشون تماس بگیرم ،درست مثل اونا که هیچ نشون و شماره ای از ما نداشتن ...
مرگ عمه کتی فاجعه‌ی زندگیمون رو به اوج خودش رسوند و باعث شد ارتباطم با پدرو مادرم قطع بشه !
با یادآوری روزایی که پشت سر گذاشته بودم آهی کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم ‌.
تنها امیدم به قولی بود که رائول بهم داده بود !
اگه توی این ماموریت موفق میشدم دیگه چیزی از خدا نمیخواستم !!
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای راننده از فکر بیرون اومدم .
× خانم ؟؟!!
بهش نگاه کردم که گفت ؛
× رسیدیم .
چیزی نگفتمو از ماشین پیاده شدم ، همراه راننده به آپارتمان رفتم و راننده بعد از باز کردن در تنهام گذاشت .
وارد آپارتمان لوکس رائول شدمو بی هدف روی کاناپه‌ای که جلوی تی وی بود نشستم .
نمیدونستم رائول کی برمیگرده و هیچ برنامه ای نداشتم تا حوصله ام سر نره ‌.
با احساس گرسنگی خفیفی که داشتم به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل با آشپزی خودمو سرگرم کنم و از گرسنگی نجات بدم ...
در یخچال رو باز کردمو نگاهی داخلش انداختم .
خداااای من به اندازه دو ماه فقط مواد اولیه و میوه توی یخچال بود !!!
خیره به یخچال بودم که صدای هشدارش بلند شد .
تا حالا همچنین یخچال مجهزی ندیده بودم !!
تمام قسمت های یخچال داری تنظیم دما بودن و حتی یه یه قسمت برای گازدار کردن نوشیدنی هم داشت .
ابرویی بالا انداختم وسایل لازانیا رو از یخچال برداشتم و شروع کردم به آشپزی بعد از تقریبا یک ساعت لازانیا رو سرو کردمو تو تنهایی از خوردنش لذت بردم .
ساعت تقریبا هشت بود که مشغول چک کردن کانال های تی وی شدم ...
واقعا چیزی که نظرمو جلب کنه به چشمم نمیخورد و دیگه داشتم کلافه میشدم که با صدای باز شدن در چشمم رو از تی وی برداشتم .


『 @shahvate_bipayan ‌‌』