Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_18

ساعت تقریبا هشت بود که مشغول چک کردن کانال های تی وی شدم ...
واقعا چیزی که نظرمو جلب کنه به چشمم نمیخورد و دیگه داشتم کلافه میشدم که با صدای باز شدن در چشمم رو از تی وی برداشتم .
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد و چهره‌ی جذاب رائول رو دیدم .
نمیدونم چرا با چهره‌ی جذابی که داشت هیچ وقت لبخند نمیزد !!
خیره بهش بودم که به سمتم اومد و کنارم روی کاناپه نشست .
سرشو به مبل تکیه داد و چشماش رو روی هم گذاشت ، بیش از حد خسته بنظر
می رسید و به راحتی میتونستم حس کنم چقدر فشار روشه !
بینمون سکوت برقرار بود که بلاخره رائول گفت ؛
_ من میرم اتاقم بخوابم ساعت 10سرهنگ میکو میاد اینجا تا باهم راجب
ماموریتی که قرار توش باشی حرف بزنیم .
باشه ای گفتم که از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت .
خداااای من واقعا داشتم از بی حوصلگی میمیردم ...
کامل روی کاناپه دراز کشیدم و دوباره مشغول بالا پایین کردن کانال ها شدم کهنفهمیدم کی خوابم برد !!
با تکون شونه هام چشمام رو باز کردم و با دیدن چهره‌ی خسته و کلافه رائول
سریع روی کاناپه نشستم و گفتم :
+ ببخشید من ...
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت :
_ زود برو اماده شو الان سرهنگ میرسه .
سری تکون دادمو از روی کاناپه بلند شدم .
هنوز چشمام گرم خواب بود و دلم میخواست یه دل سیر بخوابم !!
قدم هامو تندتر کردمو به سمت اتاق مهمون رفتم ، بعد از شستن دست و صورتم به سمت کمد رفتم و مشغول گشتن شدم ‌.
بعد از چند دقیقه بلاخره یه تاپ سفید که آستین کوتاهی داشت با یه دامن قرمز تنگ انتخاب کردمو پوشیدم .
دلم نمیخواست جلوی سرهنگ با همین قیافه ساده و کم سن و سالم بشینم !!
بخاطر همین ترجیج دادم با میکاپ کمی سنم رو بیشتر کنم .
پشت میز میکاپ که تو اتاق بود نشستمو با دقت شروع کردم ...‌
برام عجیب بود که چرا هر امکاناتی که یه دختر بهش نیاز داشت توی این آپارتمان پیدا میشد !
یعنی اینجا محل رفت و امد دوست دخترهای رائول بود !!؟
البته که همینطوره ... مردی به جذابی اون بی شک دورش خالی نیست .
رائول واقعا تمام ویژگی ها رو باهم داشت و این خاص ترش میکرد !
آرایشم تموم نشده بود که صدای رائول رو از پشت در شنیدم .
_مایا داری چیکار میکنی سرهنگ داره میرسه .
رژ لب قرمزم رو چند بار دیگه روی لبام کشیدم و بعد از نگاه کردن تو آیینه از میکاپ کردن دست کشیدم ‌.
با این که مهارت خاصی توی میکاپ کردن نداشتم اما باز چهره ام تغییر زیادی کرده بود ...
از اتاق خارج شدمو به سمت رائول که جلوی در ورودی منتظر بود رفتم ‌‌‌.
کنار رائول ایستاده بودم که بدون این که نگاهم کنه گفت ؛
_یادت نره از سرهنگ پذیرایی کنی .
باشه‌ی آرومی گفتم و بعد از چند لحظه در آسانسور باز شد و یه مرد جون
که کمتر از رائول جذاب نبود بیرون اومد.
اول فکر کردم که یکی از همسایه‌هاس ولی با حرف رائول دهنم از تعجب
باز موند !!!
-سلام جناب سرهنگ ...
×نمیخوای دعوتم کنی داخل ؟!
_ چرا اینجا که آپارتمان خودته !!
با این حرف رائول سرهنگ میکو خندید و سری به نشانه تاسف برای رائول تکون داد .
چشماش از خندیدن ریز شده بود که نگاهش به سمت سوق پیدا کرد .
نمیدونم چرا از نگاه کردنش استرس گرفته بودم !!
به سختی لب زدم ؛
+ سلام ...
سر تا پام رو با نگاهش برنداز کرد و گفت ؛
_سلام شما باید مایا باشید ؟
+بله
_ از آشنایتون خوشبختم .
دستشو به سمتم دراز کرد که منم باهاش دست دادم‌ .
از گرمای دستش یه لحظه تمام بدنم گر گرفت !!
به چشمام نگاه میکرد که با صدای رائول دستمو از تو دستش بیرون کشیدمو داخل رفتیم .
_ خب بریم داخل ...
یعنی واقعا سرهنگی که رائول راجبش حرف میزد این بود ؟!
تمام تصورم ازش یه مرد پنجاه، شصت ساله بود .
_ مایا قصد نداری بشینی ؟!
با صدای رائول حواسم رو جمع کردم و در بستم ...
دوتاشونم روی مبل سه نفره نشسته بودن و باهم حرف میزدن .
روی مبل کناریشون نشستم و بدون هیچ حرفی با گلی که روی دامنم بود بازیمیکردم !
×خب رائول بنظرم الان وقتشه !!

『 @shahvate_bipayan ‌‌』