Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_19

دوتاشونم روی مبل سه نفره نشسته بودن و باهم حرف میزدن .
روی مبل کناریشون نشستم و بدون هیچ حرفی با گلی که روی دامنم بود بازیمیکردم !
×خب رائول بنظرم الان وقتشه !!
رائول حرف سرهنگ میکو رو تایید کرد و گفت ؛
_قبل از هرچیز باید بدونی ماموریتی که قرار توش شرکت کنی خیلی خطرناکه
و باید همراه تیم به مکزیک بیایی .
با این حرفش ابروم بالا پرید و پرسیدم ؛
+چرا مکزیک ؟!!
_چون کسایی که دنبالشونیم از فرانسه خارج شدن ! اونا آدم های خیلی خطرناکین و عمده فعالیتشون توی قاچاق اعضای آدم هاست !!
با این حرفش یه لحظه تمام موهای بدنم سیخ شد ...
قاچاق اعضای آدم !!!
آب دهنمو به سختی قورت دادم که انگار رائول متوجه ترسم شد و ادامه داد ؛
_لازم نیست بترسی ما حواسمون به تو هست و قبل از این که ماموریت شروع
بشه آموزش میبنی ، با این که کار تو خیلی خطرناکه اما قرار نیست اتفاقی برات بیفته !
+خوبه ، فقط از کی این ماموریت شروع میشه ؟!
قبل از این که رائول چیزی بگه سرهنگ میکو گفت ؛
×ماموریت دو سالی هست که شروع شده ، اما کمتر از دو ماه وقت داریم تا تو رو وارد ماموریت کنیمو نقشه امون رو عملی کنیم .
رائول کلافه نفسشو بیرون داد و گفت ؛
_دوماه خیلی دیر ، مایا تو کمتر از 30 روز آماده میشه .
×نه رائول اون باید کامل آموزش ببینه !از فردا هم آموزش مایا رو شروع کن
نمیخوام اصلا وقت از دست بدیم .
_ من تو 30 روز تمام آموزش ها رو بهش میداد ...
× امکان نداره ...
رائول نزاشت حرف سرهنگ میکو تموم بشه و با اعصبانیت داد زد ؛
_ هر روز که ما دیر میکنیم اون عوضی جنایت های بیشتری مرتکب میشه چرا متوجه نمیشی دیوید ؟!!
×انقدر احساسی برخورد نکن رائول ، من نمیخوام بعدا پشیمون بشی ‌.
با این حرف سرهنگ میکو رائول چند ثانیه مکث کرد و گفت ؛
_اگه خواهر تو هم بخاطر به مشت آدم کثیف زندگیش نابود میشد می‌تونستی احساسی برخورد نکنی ؟!!
بدون حرفی به حرفاشون که داشت به بحث تبدیل میشد گوش میدادم که سرهنگ میکو با سکوت کرد و از سرجاش بلند شد .
بدون این که به رائول نگاه کنه گفت ؛
×هرکاری بنظرت لازمه رو انجام بده ...
چند قدم به سمت در برداشت که از روی مبلی که روش نشسته بودم بلند شدمو گفتم ؛
+شما که هنوز حتی قهوه ...
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت ؛
×بهتر بقیه حرفامون برای یه روز دیگه بمونه .
قدم هاشو تندار کرد و به سمت در رفت .
باصدای باز و بسته شدن در رائول هم از سرجاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت ، واقعا عصبی و کلافه بنظر می رسید و از این که حرفی بزنم میترسیدم !!
قبل از این که وارد اتاقش بشه گفت ؛
_از فردا آموزشت شروع میشه ، اولین کاری هم که باید یاد بگیری زود بیدار شدنه ...
قبل از این که چیزی بگم وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست ...
نفسمو کشدار بیرون دادمو به سمت آشپزخونه رفتم .
اینا واقعا یچیزیشون بود !!!
از یخچال کمی میوه برداشتمو به اتاق رفتم ، میخواستم از رائول خواهش
کنم تا شماره یا آدرسی از پدر و مادرم پیدا کنه تا حداقل خبری ازشون داشته باشم ، اما نمیدونستم ممکنه چه واکنشی نشون بده !!
روی تخت دراز کشیدمو همونجوری که میوه میخوردم به مشکلاتم فکر میکردم ، واقعا من قرار بود توی یه ماموریت شرکت کنم ؟؟!!
حس عجیبی داشتم ، نمیدونستم که اعتماد کردن به رائول دیوید درسته یا نه!
مخصوصا رائول که شخصیت ثابتی نداشت ...
هنوز فکرم درگیر اون روزی بود که توی عمارت خالی ازم خواست فیلم بازی کنم!
وقتی روی تخت انداختتمو مشغول بوسیدنم شد بقدری با حس میبوسیدتم که کاملا تحریک شده بودم و کم مونده بود خودمو کامل دراختیارش بزارم !!

『 @shahvate_bipayan ‌‌』