Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_22

قبل از این که خوابش سنگین بشه دو تا قرص از توی ورقه اش جدا کردمو با
زحمت توی دهن،رائول گذاشتم ...
شونه اش رو تکون محکمی دادمو گفتم ؛
+فقط یه لحظه این لیوان سر بکش !
+ رائول ؟ شنیدی چی گفتم ؟؟
چشماش رو کمی باز کرد که لیوان رو دستش دادمو به دهنش نزدیک کردمو
خوشبختانه تا جرعه آخرش رو نوشید ...
نفسمو صدا دار بیرون دادمو پارچه هایی که آورده بودمو توی ظرف آب خیس
کردم .
بعد از این که کاملا خیس شدن هر کدوم رو چند بار تا زدمو روی پیشونی و بدن
رائول گذاشتم ...
با گذاشتن پارچه های خیس کمی توی خواب بدنش تکون میخورد اما بیدار نمیشد و فقط زیر لب چیزی میگفت که متوجه نمیشدم !!
حس میکردم داره خواب میبینه و واکنش هاش بی ربط به خوابش نیست .
پارچه ها رو که از دمای بدن رائول گرم شده بود رو برداشتمو دوباره توی ظرف آب گذاشتم تا کمی دماشون پایین بیاد ...
دستمو روی بدن ورزشیش کشیدم تا ببینم دمای بدنش تغییر کرده یا نه .
از لمس بدنش یه لحظه تپش قلبم نامنظم شد و صحنه هایی که توی عمارتش داشتیم یه لحظه جلوی چشمام جون گرفت !!
نمیدونم چرا هر وقت اون صحنه ها برام یادآوری میشد گرمای بدنم بالا میرفت و حس عجیبی به وجودم سرازیر میشد، یه حسی مثل خواستن ...
با تکونی که رائول توی خواب خورد پارچه ها رو دوباره روی پیشونیش و بدنش گذاشتم .
با چشمای خسته و سنگینم بهش خیره شده بودمو هر چند دقیقه پارچه ها رو از بدنش برمیداشتمو بعد از خیس کردن توی ظرف دوباره روی بدنش میزاشتم ...
نمیدونم چندبار اینکارو تکرار کردم که بلاخره تبش پایین اومد .‌‌
آثار تب داشت کم کم ناپدید میشد که نفهمیدم کی چشمام غرق خواب شد و دیگه چیزی نفهمیدم !!
.
.
با لغزش چیز نرمی مثل پر روی گوشم چشمام بازو بستع کردمو گوشم رو خاروندم !
بقدری خوابم‌ میومد که حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم .
دستمو روی گوشم گذاشتم و غرق خواب شدم
_نمیخوای بیدار شی نیرا ؟!!
با صدای رائول و حس گرمی نفساش یه لحظه با ترس چشمام رو باز کردم که با دیدن وضعیتی که توش بودم خشکم زد !!!!
کاملا تو بغل رائول بودم و به اندازه یه نفس فاصله داشتیم !!!
سرم دقیقا رو به روی سینه‌اش بود و رائول سرشو به سمت من خم کرده بود ...
حس عجیبی داشتم !! از بدن رائول یه گرمای عجیبی به بدنم تزریق میشد و حالمو دگرگون میکرد !! میخواستم ازش جدا شم اما یه حسی تو وجودم مانع
میشد!
قلبم تند تند می تپید و بدون هیچ حرفی تو چشمای رائول خیره شده بودم...
انگار حالش از دیشب خیلی بهتر شده بود و آثار مریضی توی چهره اش مشخص نبود.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو که دور کمرم بود تنگ تر کرد و گفت ؛
_بخاطر دیشب ازت ممنونم ، با این که حالم زیاد خوب نبود اما بازم متوجه میشدم که چند ساعت بالا سرم نشسته بودی و تلاش میکردی تبم رو پایین بیاری!
میخواستم حرفی بزنم اما انگار دهنم به هم دوخته شده بود و نگاهم مدام به سمت لبای رائول سوق پیدا میکرد ‌...
من چم شده بود ؟!!!!
چرا نمی تونستم حتی یه سانتی متر از بغلش فاصله بگیرم ؟!!
این حس عجیبی که دلم میخواست رائول ببوستمو محکم به خودش فشارم بده از کجا اومده بود ؟!
با تکون خوردن دست رائول جلوی صورتم از فکر بیرون اومدمو دوباره به چشمایرنگیش خیره شدم !!
لعنتی الان حتما فکر میکنه من یه احمقم که با یه هم آغوشی خودمو باختم !! البته همینطور هم هست ...
_ مایا ؟!! حواست کجاست ؟!
به سختی لبامو از هم جدا کردمو با مِن مِن گفتم ؛
+ هَمینجاست .

『 @shahvate_bipayan ‌‌』