Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_23

با تکون خوردن دست رائول جلوی صورتم از فکر بیرون اومدمو دوباره به چشمای رنگیش خیره شدم !!
لعنتی الان حتما فکر میکنه من یه احمقم که با یه هم آغوشی خودمو باختم !! البته همینطور هم هست ...
_ مایا ؟!! حواست کجاست ؟!
به سختی لبامو از هم جدا کردمو با مِن مِن گفتم ؛
+ هَمینجاست .
از هول شدنم لبخند پیروزمندانه ای روی لباش نقش بست و نگاهش به سمت لبام کشیده شد .
خیلی آروم سرشو به سمت لبام آورد که با صدای زنگ گوشیش توی فاصله یک سانتی متری ازم متوقف شد !!
کلافه از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن گوشیش تماس رو برقرار کرد .
به بدن خوش استایلش نگاه میکردم که با یه حرفش از تعجب چشمام گرد شد !
_هرجوری شده باید از زیر زبونش حرف بشکید ، حتی اگه لازم شد بکشیدش !!
با تعجب بهش خیره شده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و توی یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم .
نگاهشو سریع ازم گرفتو به سمت در رفت و از اتاق خارج شد .
باورم نمیشد که رائول انقدر بی رحم باشه !
بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و بدون این که وارد اتاق بشه گفت ؛
+ آماده شو بریم تمرین هاتو باید شروع کنی .
باشه‌ی آرومی گفتم و از روی تخت بلندشدم ، به سمت اتاق خودم رفتم و از توی کمد یه تاپ و شلوارک ورزشی برداشتم .
بعد،از پوشیدن لباسام موهامو از بالای سرم دم اسبی بستمو از اتاقم بیرون رفتم.
با صدایی که از پذیرایی به گوش میرسید فهمیدم رائول اونجاست ...
قدم هامو به سمت پذیرایی تند کردمو رائول رو کنار در دیدم .
دوباره چهره اش جدی شده بود و از اون مردی که روی تخت میخواست
ببوستم خبری نبود !
نگاه کلی بهم کرد و از آپارتمان خارج شد ، پشت سرش حرکت کردمو قدم هامو بلند تر برداشتم تا بلاخره بهش رسیدم .
کنار چند نفر دیگه که منتظر آسانسور بودن ایستادیمو با رسیدن آسانسور شدیم .
بعد از چند دقیقه به پارکینگ رسیدیمو سوار ماشینش شدیم .
بینمون کامل سکوت بود و از چهر‌ه‌ی رائول میتونستم تشخیص بدم که بعد از زنگی که بهش زدن فکرش حسابی مشغول شده !
تقریبا بعد از ده دقیقه وارد پارکینگ یه خونه‌ی ویلایی شدیمو رائول ماشینو پارک کرد .
_ پیاده شو مایا
سریع از ماشین پیاده شدمو دنبال رائول از چندتا پله ای که انتهای پارکینگ بود بالا رفتم .
رائول جلوتر از من حرکت میکرد و قبل از این که بهش برسم در تک واحدی که توی ساختمون قرار داشتو باز کرد ...
بدون توجه به من داخل رفت و منم پشت سرش داخل رفتم .
با روشن شدن چراغ ها با دیدن اون همه وسیله ورزشی چشمام از تعجب باز موند حتی یه باشگاه مجهز هم این همه وسایل نداشت !!
.
.
.
نفس نفس زنان خودمو روی صندلیی که چند متر باهام فاصله داشت انداختم که رائول فریاد زد ؛
_ بلند شو، راه برو مایا ، بعد از دویدن نباید یک دفعه بشینی !
به ناچار از روی صندلی بلند شدمو توی سالن شروع به راه رفتن کردم ...
هیچ وقت توی عمرم اینقدر ورزش نکرده بودمو حس میکردم بدنم دیگه کشش نداره !!
_ برای امروز کافیه ....
با صدای رائول خودمو روی تشک های ابری که توی سرتاسر سالن پهن بودن انداختمو چشمام رو روی هم گذاشتم .
بقدری خسته بودم که حتی برای یه ثانیه هم توان باز کردن چشمام رو نداشتم !!
نمیدونم چند دقیقه توی اون وضعیت بودم که صدای قدم های رائول بهم نزدیک شد و بعد از چند ثانیه کنارم نشست ....

『 @shahvate_bipayan ‌‌』