Get Mystery Box with random crypto!

می بُرد دستِ آسمان، سوی سحر مهتاب را طی شد شتابان آن شب و این | کانال رسمی سایت شعر ناب

می بُرد دستِ آسمان، سوی سحر مهتاب را
طی شد شتابان آن شب و این شد شروعِ ماجرا

تا روی دامانِ زمین، انداخت خورشید آتشی...
در سینه ی آن دشت شد، جنگِ جگرسوزی به پا

این سو گروهی اندک از انسانِ کامل در سپاه
آن سو سپاهی کامل از دیو و ددِ انسان نما

این سو بهشتِ جاودان، می سوخت از فرطِ عطش
امّا جهنّم آن طرف، سیراب از آبِ فنا

آن سو سپاهِ سرکشان، این سو گروهِ جان فشان
آن سو سپاهی بی حیا، این سو گروهی بی ریا

با دستِ شیطان ناگهان کوبیده شد بر طبلِ جنگ
شد ثبت در یادِ زمان، آغازِ تاریخِ عزا

احرام پوشانِ حرم بعد از طوافی گردِ یار...
کردند رمی نفسِ خود، رفتند تا کوی منا

سعیِ وفا کردند تا با پاسداری از حسین...
تفسیر گردد «لیسَ لِلإنسانِ إلّا ما سعیٰ»

یارانِ ایمان یک به یک در دستشان جامِ الست
بودند مستان از ازل، از باده ی «قالوا بلیٰ»

در بینِ خود پیمان خون بستند اصحابِ حسین
گردند تا در راهِ حق پیش از بنی هاشم فدا

همچون شهابی حمله ور بر قلبِ تاریکی شدند
از نورشان ایجاد شد، زخمِ عمیقی در فضا

در کوره ی جانِ حسین از داغِ یارانِ شهید...
افتاد هر دم آتشی جانسوز از روی جفا

اکبر که بود آیینه ی اخلاق و کردارِ رسول
آمد به درگاهِ پدر تا گیرد اذنِ جنگ را

در رگ نمی گنجید خون، می خواست از تن پر کشد
تا در مسیرِ حق شود با خونِ خود حاجت روا

اما پدر! آری پدر! این باغبانِ دلشده
بوده ست چشمش همچنان بر قامتِ آن دلربا!

تا سایه ی ترس آورِ آن سرو بر خاکِ ستم...
افتاد، سویش حمله ور گشتند در آن تنگنا

بوده ست سروی یک تنه، در بینِ صدها تیشه دار
شد ارباً اربا پیکرش، افتاد زیرِ دست و پا

آمد به میدان بی زره، با شوقِ «أحلی من عسل»
شد تلخ، کامِ دشمنان از قاسم بن المجتبی

فرزندِ سردارِ جمل، تا داد جولان بینِ خصم
ارباب گفتش آفرین، عباس گفتش مرحبا

آن ناجوانمردان ولی کردند او را سنگسار
پامالِ اسبان شد تنش، کردند فرقش را دو تا

آمد علمدارِ حرم با سینه ای لبریزِ غم
می خواست رخصت گیرد از فرمانده کل قوا

ناگاه دستِ کوچکی، دامانِ سقا را گرفت
مشکی به دستِ دیگرش، اشکی روان از چشم ها

تا مشک را بر شانه اش انداخت سقا، ناگهان
در قلب طفلانِ حسین افتاد شورِ ارتجا

موجِ خروشانِ عطش آمد کنار علقمه
تا پر کند با صد امید آن مشک را از کیمیا

دستی به زیرِ آب برد او تا گلویی تر کند
از کامِ عطشانِ حسین اما به جوش آمد حیا

هنگامِ برگشتن ولی جنگی نمایان در گرفت
افتاد در حصرِ عدو فرزندِ اهلِ «لا فتی»

می کشت و می تازید او بینِ هزاران دیو و دد
از میمنه تا میسره، می گشت آسان جابجا

اما کمانداران نشان کردند او را هم زمان
چون سیل، تیر از هر طرف آمد به سویش بی هوا

از ترس، نامردان کمین کردند پشتِ نخل ها
در آن هیاهوی نبرد از تن دو دستش شد جدا

شد قطع با تیغِ خزان دستِ بهارِ آرزو
چشمانِ زیبای قمر شد مقصدِ تیرِ قضا

تیری روان شد از کمان با قصدِ مشکِ آبرو
شد شرمسارِ کودکان، سقای دشتِ کربلا

افتاد ماه از روی زین، با صورتش روی زمین
در لحظه ی افتادنش، برخاست بانگِ «یا اخا...»

مولا به سوی علقمه از دور آمد مثلِ نور
افتاد نزدیکِ قمر از مَرکبش شمس الضحی

با زانوانِ بی رمق، آمد به بالینش حسین
گفت«ای برادر پشتِ من بشکست و گشتم بینوا»

وقتی که شد شاهِ جهان، تنها و بی پشت و پناه
فریادِ هل من ناصرش، پیچید در کرب و بلا

ناگاه در گهواره ای، غرّید شیرِ شرزه ای
می خواست اصغر تا کند، دستِ عدو را برملا

با جوشنِ قنداقه اش، با گریه هایی چون رجز
آمد میانِ معرکه، با شاه در زیرِ عبا

آن آخرین شمشیر را مولا برآورد از نیام
تا ضربه ای کاری زند، بر قلبِ سنگِ اشقیا

انداخت بینِ دشمنان، شش ماهه مردی اختلاف
در آن هیاهو ناگهان، از چلّه تیری شد رها

لبریز از خونِ گلو شد کاسه ی دست حسین
پاشید سوی آسمان خون را در آن ماتم سرا

می خواست برگردد ولی گویی خجالت می کشید
از مادری دل سوخته، در خیمه با حالِ دعا

آمد که نورِ دیده را دور از نگاهِ مادرش
در خاکِ غربت بسپرد کآمد صدایی آشنا

سر داد مادر آخرین لالاییِ جانسوز را
از شعله های نغمه اش، آتش گرفت ارض و سما

در خیمه ی آلِ خدا، دیگر عطش از یاد رفت
بودند چون اهلِ حرم دلواپسِ خونِ خدا

می رفت سوی معرکه با فرّ و قدرِ حیدری
با قلبِ لبریز از یقین، با شوقِ سوزانِ لقا

خورشیدِ ایمان بر دلِ تاریکِ عِصیان حمله کرد
دوزخ نشین شد لشگری با تیغِ نَجلِ مرتضی

بعد از نبردی سهمگین، وقتی که پیش آمد غروب
پیشانیِ خورشید شد، آماجِ سنگی جان گزا

آمد که با دامن کند پاک از جبین خون را ولی
ای کاش تیرِ حرمله این مرتبه می شد خطا!

وقتی که شد جانِ جهان، رنجورِ تیری جانگداز
آورد او را جانبِ گودال اسبِ با وفا

سلطانِ دین را کافران، با هر سِلاحی می زدند
یک عده با تیغ و سِنان یک عده با سنگ و عصا

هرچند در دریای خون، شد غرق کشتیّ ِ نجات
می کرد نجوا با خدا از روی تسلیم و رضا