2022-09-18 18:18:25
من هم به کما رفتهامدیگر با ششهایم نفس نمیکشم
جای قلبم را اندوه گرفته استبدبختی
هر لحظه احساسم را نشانه میرود
من هم به کما رفتهام
همراه تو
وقتی باد موهایت را میبوسید
چکمهی بیرحم بیعدالتی
آرزوهایت را نشانه میرفت
به من بگو
چگونه شادیات را کشتند و
چطور آفتاب را با چشمهایت
صدپشت غریبه کردند؟
من هم به کما رفتهام
هنگامی که کردها
در سرمایبرف سفید
تا زیر گلو
در بخت سیاهشان
مانده بودندو گلوله پاسخی بود
برای اینکه نان نداریم
همگی با هم به کما رفته بودیم
به من بگو
این نوشتهها چگونه میتوانند
امید را به چشمهای بستهات برگردانند؟اندازهی سن تمام دنیا بغض کردهام
فردا
مرا از گور بیرون خواهند کشید
انگشت دستهایم را میبرند
کودکی به من میگوید
در زمانهای که اندوه
چون جلادی بیرحم
سر شادی مردم را میبرید
تو کجا بودی؟
و من پاسخی ندارم
چقدر غمانگیز است
که دیروز لبهایت میخندید
و امروز خنده جایش را به خون داده است
من هم به کما رفتهام
حالا دیگر
به چشمهای کردستان
نمیتوانم نگاه کنمبگویم یکی را در کوه
برای لقمهای نان کشتیم
یکی را در آبادی
برای هیچ و پوچ؟
به من بگو چگونه میتوانم
بگویم که من روزی نویسنده بودم
اما از رنج آدمها
از جوشش احساسات غریبشان
چیزی ننوشتهام
به من بگو پایان نوشتههایم چه میشود
باز دوباره میگویماندازهی سن تمام دنیا بغض کردهام .
#سعید_سجادیان
@sick_art
1.2K views15:18