صاحبقِران :: سهیل کریمی هفتم فروردین ۱۴۰۱ بخش نخست :: یک ای | سهيل كريمى
صاحبقِران :: سهیل کریمی هفتم فروردین ۱۴۰۱
بخش نخست :: یک این عکس را در ۱۴ سالهگیام انداختهام. یعنی دقیقاً روز تولدم در هفتم فروردین ۱۳۶۵. پدرم اصرار داشت که در آن روز یک عکس پرتره در آتلیه از من انداخته شود. قدیمیترین عکس پرترهای که از پدرم موجود است، متعلق است به اواخر خرداد ۱۳۳۱. یعنی دقیقاً ۱۴ سالهگی حسنِ ارباب. این عکس را به همان مناسبت ۱۴ سالهگی در یکی از عکاسخانههای محلهشان در حشمتالدوله (حوالی باغ شاه) با همراهی پدرش ارباب اسماعیل انداخته. خودش میگفت: «۱۴ سالم که شد پدر بزرگ دستم رو گرفت آورد تو اون عکاسی که تو خیابون حشمتالدوله بود و حالا بهش میگند آذربایجان. به عکاسباشی گفت یه عکس مردونه ازش بنداز. عکاس هم واسه اینکه رضایت پدربزرگ رو جلب کنه و عکس منِ ۱۴ ساله، مردونه در بیاد، کت گَل و گشاد خودش رو تنم کرد. پدر بزرگ معترض شد که این کت به تن این گریه میکنه! ولی عکاس گفت نگران نباش ارباب، من طوری عکسش رو میندازم که اینطور نباشه.» و عکس پدرم را در آن روزها که ایران آبستن التهابات پس از ملی شدن صنعت نفت بود و درست یک ماه بعدش قیام ۳۰ تیر اتفاق افتاد، انداختند. و باز یک سال و اندی بعدش یعنی در اواخر مرداد ۳۲ که کودتای ۲۸ همان ماه اتفاق افتاده بود، عکس دیگری را، همراه رفیق شفیقش غلام در میدان گمرک انداختند که پشت سرشان روی دیوار نوشته شده بود «جاوید شاه»! پدرم در آن روزها با وجودی که ۱۴ سال داشت، هم مرد شده بود و هم از طرف اطرافیان مرد حساب میشد. برای همین عکس پرترهاش که هنوز مویی بر صورتش هم عارض نشده مردانه است چون عکاسباشی عکاسی حشمتالدوله وعده داده بود طوری عکس را میاندازد که مردانه در بیاید. حالا که ۷۰ سال از آن روزها گذشته دیگر نه آن عکاس هست، نه عکاسی، نه پدر بزرگ و نه حتا پدرم. ولی این عکس با همان کیفیت و قدمت روی دیوار خانهی عمه افروز نصب است. همین ذهنیت مردانهگی باعث شد پدرم به صرافت بیفتد که در روز تولدم در هفت فروردین ۱۳۶۵، مرا به عکاسی شیوا برده و پرترهای شاید مثل پرترهی خودش بیندازد. وفا عکاس از بنیانگذاران آتلیهی حرفهای و مجهز در شهریار بود. البته پیش از او عباس عکاس هم بود ولی وفا هم جزء اولینها حساب میشد. بکگراند و پسزمینه را خود وفا انتخاب کرد. پردههای لا به لا و تو در تو را کنار زد و این پرده که پُستری از یک گل رز بود را انتخاب کرد. پدرم مخالفتی نکرد ولی انگار ته دلش زیاد از این پسزمینه راضی نبود. آنوقتها هم اینطور نبود که عکاس دست روی دکمهی شاتر دوربین گذاشته و فرت و فرت عکس بگیرد و بعد نشانمان بدهد که خوب شد یا نه و اگر خوب شد، کدامش؟! من باید با جملهی «اینجا نگاه کن» به کف دست وفا (که چون قد نسبتاً کوتاهی داشت آن را بالا میگرفت) نگاه میکردم، بعد وفا با آن دست دیگرش درپوش لنز را بر میداشت و چند ثانیه ثابت میماندم تا وفا درپوش را جای خودش بگذارد. بعد مثلاً یک هفتهی بعد با پدرم بر میگشتیم به همان عکاسی که عکس را در قطعهای مختلف تحویل بگیریم. و یک هفتهی بعد که وفا عکاس این عکس را داخل قاب به پدرم داد، وی نگاهی به آن انداخت، سری به بیتفاوتی تکان داد و لبخندی زد و از وفا تشکر کرد و رفتیم. حالا دیگر نه وفا هست، نه عکاسی شیوا و نه حتا پدرم. ولی این عکس در همان قاب همچنان روی دکور خانهی مادر است. و حالا بیشتر که دقت میکنم میفهمم در آن لحظه که پدر قاب عکس را از وفا تحویل گرفت، یقیناً در دلش گذشت عکس ۱۴ سالهگی من با عکس ۱۴ سالهگی خودش هیچ سنخیتی با هم ندارند. شاید مِن حیث ظاهر، من بین سه برادر شبیهترین به پدرم بوده باشم ولی آن عکس چیزی از مردانهگی در خودش نداشت. ادامه دارد