Get Mystery Box with random crypto!

شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص #۱ سلام | کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

سلام
من سایه هستم ۲۰ساله و این داستان زندگی منه.ممنونم از ساراجون که داستان رندگی من رو دارن مینویسن.
امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد
این داستان شامل صحنهای بازو کاملا مناسب بزرگسالان هست..

من دختر وسط خانواده بودم
یه خواهر بزرگتراز خودم داشتم که ازدواج کرده بود و کرج زندگی میکرد ویه برادر کوچیکتراز خودم که ۱۰ ساله بود و مدرسه میرفت....
خواهرم ۲۴سالگی ازدواج کرد اون همیشه خوش زبون و کاملا برون گرا بود..
قبل از ازدواجش دوست پسر داشت و درنهایت هم با دوست پسرش ازدواج کرد...
برعکس من...
که به شدت درونگرا بودم...
و تااین سن حتی یدونه دوست پسر هم نداشتم...
توآینه به خودم نگاه کردم...
موهام خرمایی رنگ بودوتا پایین کمرم میرسید..
چهره خوبی داشتم
بنظر خودم که خوب بود...
نه اینکه تاالان هیچ پیشنهادی نداشته باشم...
داشتم...
اما هیچکدوم هیچوقت شروع نشدن...
نگاهی به گوشیم انداختم
دنیای من خلاصه میشد تواین گوشی...
پراز کتاب و فیلم و حتی دوستای مجازی...
گروه های مجازی...
آدمای مجازی.....
کسایی که هیچوقت ندیده بودمشون اما خیلی راحت ترباهاشون میتونستم صحبت کنم...
نشستم روی صندلیم گوشیمو برداشتم و پیامای گروهو یکی یکی خوندم...

یه بحث جالب راه انداخته بودن و تقریبا همه انلاین بودن و داشتن حرف میزدن
منم تکیه دادم به صندلی و توبحث شرکت کردم
بچهای این گروهو اصلا نمیشناختم خیلی اتفاقی وارد این گروه شده بودم
هیچکس از خودش هیچ عکسی نفرستاده بود
همه فقط در حد اسم همو میشناختیم
و چیزی که این گروهو برام متفاوت و عجیب میکرد حرفایی بود که میزدن
رک...
بی پرده...
بدون تعارف ...
از همه چیز حرف میزدن و برای من خیلی جالب بود...
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم
ازشون خوشم اومده بود
خیلی کنجکاو بودم در برابرشون ...
سرجمع ۸ نفر بودیم...۳تادختر و ۵تا پسر...
من از همه کم سن تر بودم و البته کم تجربه...
تقریبا میشه گفت بی تجربه...
اما برای اولین بار توزندگیم داشتم پامو فراترازهمیشه میذاشتم....
یکی از پسرا که اسمش رامان بود نوشت امروز دوست دخترم پیشم بود وسط رابطه یهو دلش درد گرفت دخترا نمیدونین مشکل چی بود ؟
رامش و الناز هرکدوم یچیزی گفتن
اما من باهمون خوندن پیامشم خشک شده بودم...
آراز اخرین پیام منو ریپلای زدو نوشت
"...تو نظری نداری سایه...؟"

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741