Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۲ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع آنا | رمان تقدیر عشق






#پارت_۴۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




آنا توی محوطه دانشگاه نبود.موبایلشم که خیر سرش جواب نمی داد.
داشتیم می رفتیم تو کلاس که صدایی منو در جا میخکوب کرد.
صدایی که فکر میکردم به من تعلق داره.نباید بهش فکر میکردم نه اون الان نامزد داشت،لعنتی بین قلبم و مغزم،قانون های خودم،عرف و شرع و همه چیز گیر کرده بودم و یه منی ساخته شده بود که اصلا نمی شناختم.
برگشتم که با حسین روبرو شدم که همون موقع فاطمه داشت میفتاد رو زمین که گرفتمش.سرش گیج رفته بود و حالش بد بود.
نشستم رو زمین.خدایاااا،فاطمه نخواب
زدم تو گوشش،،پاشووو،،،پاشووو عزیزم
فاطمه تو بغلم بود و داشتم گریه میکردم که تصویر استاد جلوی چشمام نقش بست.
ازش بدم میومد.باعث و بانی تمام بدبختی های دختر تو بغلم خود نامرد و پستش بود و بس.
اومد جلو و به ظاهر نگران شده بود‌.فاطمه رو گول زده بود ولی منو نمی تونست گول بزنه.
خیلی سعی خودمو کردم هیچی نگم و آبروشو حفظ کنم ولی مگه اون آبرو گذاشته بود برای فاطی؟؟!

محمد پاکزاد ︎خانم رایان بلند شید بلند شید ببریمش دکتر

کم و بیش بچه هایی که تو حیاط بودن دورمون حلقه زده بودن و نگران به ما خیره بودن.
عصبانی بودم اونقدر که نتونستم تحمل کنم و رو بهش گفتم:

من ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست

گریه نذاشت بیشتر از این حرف بزنم.
بچه های خوش خیال فکر میکردند بخاطر شروع امتحانات میان ترم فاطمه از حال رفته و مقصرش استادی هست که با سخت گیری هاش حال دانشجوش اینجوری شده اما چه می‌دونستن اون سخت به جان فاطمه افتاده بود.روح دخترانش رو با عین پاکی خدشه دار کرده بود.لعنت به من که تو این مدت سرگرم عشقی شده بودم که حتی یک درصد هم به من فکر نکرده بود.

محمد پاکزاد ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

من ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

حسین که اوضاع رو بد دید گفت ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون

خواستم مخالفت کنم که موبایلم زنگ خورد:

با دستایی لرزون جواب دادم.اگه بگم فرزند شیطان،فرشته نجاتم شده بود اشتباه نکرده بودم.

با صدایی لرزون جواب دادم:
من ︎الووو
عصام که از لحن صحبتم تعجب کرده بود گفت:
عصام ︎چیزی شده ساحل خانوم؟
من ︎آقا عصام هر جا هستی بیا دانشگاه توروخدااا بیا
هول زده گفت:
عصام ︎باشه باشه گریه نکن اومدم
و سریع قطع کرد.
حوصله نگرانی های بی مورد محمد رو نداشتم.
میگفت عاشقه ولی بدترین خیانت رو به فاطمه کرد.میگفت فارغه و حالا بدجور نگران فاطی بود و آشفته بود.خودمم تعجب کرده بودم،چطور میگفت دوسش نداره و حالا نگرانش بود؟

سر فاطمه تو آغوشم بود که صدای عصام باعث شد سرمو بالا بیارم.
آنا هم اومده بود و بدجور نگران بود.فعلا فکر درگیری های صبح رو باید کنار میگذاشتیم.فاطی از هر چیزی مهم تر بود.
با کمک هم به سمت ماشین عصام رفتیم و فقط لحظه آخر قیافه بیچاره و زار محمد و قیافه حق به جانب حسین که می خواست درخواستشو قبول کنم و اون مارو برسونه یک لحظه به چشمم افتاد و تو دلم شاد شدم که هر دو رو ضایع کردم.
دو تا آدم به زندگی ما وارد شده بود که هر دو روح و جسم مارو داغون کرده بودند.
فاطی ناله های ریزی میکرد و از دل درد به خودش می پیچید.پسره وحشی معلوم نبود چجور به جون فاطی افتاده بود که الان به این وضع افتاده بود.
اشک هام ناخواسته صورتمو پوشونده بود.آنا غمگین و مغموم فاطی رو به آغوش کشید.

عصام حین رانندگی یهو برگشت گفت:
عصام ︎بسه بالا سر بیچاره حالش خوب نیست هی اشک و ناله
و روشو کرد اونور.
آنا که کلا تو باغ نبود گفت:
آنا ︎شما کی هستی اصلا؟ما چرا با شما اومدیم

اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم‌.چی باید میگفتم؟!