Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۳ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع عصام | رمان تقدیر عشق





#پارت_۴۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



عصام لبهاشو تکون داد که به حرف بیاد که سریع وسط حرفش گفتم:

من ︎آنا میبنی که فعلا فاطئ حالش خوب نیست ، بزار بریم بیمارستان خودم برات توضیح میدم الان اصلا وقتش نیست

عصام از تو آینه نگاهی به من انداخت.خوب منظورشو می فهمیدم.اول و آخر باید برای بچه ها تعریف میکردم ولی حالا که همه چیز پیچیده بود زندگی من این وسط قوز بالا قوز بود.

بعد از این حرف هیچ کدوممون تا رسیدن به بیمارستان حرف نزدیم.
عصام خیلی تند می‌رفت. از تو آیینه حواسش کاملا به ما بود‌.
در دل دعا میکردم برای فاطمه اون اتفاقی نیافتاده باشه که گوشه ذهنم،، مغزم رو داشت می‌خورد.
کل بدنم یخ کرده بود.دستام سرد شده بود. از یجایی دیگه دلهره اینی که عصام هم متوجه بشه هم به جونم افتاده بود.هرچند که دیگه عصام هم تا حدودی متوجه وخیم بودن اوضاع شده بود. و از این قضیه بو برده بود ولی نباید بروز میدادم
فقط همین جور به جاده خیره بودم.چشام پر از اشک شده بود.چشمام تار میدید.
بیست دقیقه بود تو راه بودیم ترافیک سنگین بود
که تازه رسیدیم بیمارستان حافظ

آنا رو به عصام کرد و گفت
آنا ︎ببخشید چرا این بیمارستان اومدید؟
عصام بهتر بجای این سوالا بری بخش اورژانس بگی بیاد تا سریع فاطمه رو ببریم داخل

آنا یه سر تکون داد و بدون هیچ حرفی سریع از ماشین پیاده شد به سمت اورژانس دویید
کاملا رنگ فاطی زرد شده بود دیگه هیچ حرفی هم نمی‌زد

بریده بریده با کلی دلشوره رو به عصام کردم و گفتم
من ︎آقا عصام چرا فاطی هیچی نمیگه ،،آقا عصام تورا خدا یه چیزی بگین

بغض گلوم داشت خفم میکرد

عصام کمکم کرد و فاطی رو به سمت اورژانس بردیم

عصام آروم باش ساحل خانوم ببین همه چی خوبه الان دکتر معاینش می‌کنه

کاملا تو بهت بودیم
یه بیست دقیقه بود که پشت دَر اورژانس نشسته بودیم هیچ خبری نبود.
آنا هم که رفت بیرون به هوای تازه کنه اونم که از چیزی خبر نداشت.اگر می فهمید نمیدونم چه برخوردی میکرد.خدایاااا هر چیزی تو بگی قبول،تقدیر ما اینه قبول،فقط آبروی خواهرم امانت دست ماست.تو از ما آبرودار تری

همین جور به دَر خیره شده بودم که یکی از پرستار های بیمارستان با صدای کاملا بلند گفت: همراه خانم فاطمه ضیاء سریع بیاد
با عجله به سمتش رفتم :بله خانم پرستار منم همراه فاطمه ضیاء هستم

پرستار آقای دکتر میگه به یکی از بستگان نزدیکش زنگ بزنید

اینجا دیگه ندونستم چیکار کنم خون به مغزم نمی‌رسید همینجور ماتم زده بود
حالا به کی میگفتم بیاد

که عصام یهو پرید تو صحبتم

عصام من داداششم بله بفرمایید
خانم پرستار خب برید داخل دیگه چرا اینجا وایسادین
اومدم جلوی عصام رو بگیرم که با اشاره دستش گفت هیچی نگو

اگر عصام می فهمید چه فکری راجب فاطمه میکرد.از طرفی می ترسیدم و از طرفی واقعا ازش ممنون بودم.اگر عصام نبود نمیدونستم چیکار کنم اون اشغال بی همه چیز اصلا براش مهم نبودفقط اگر پای فاطی وسط نبود میدونستم چکارش کنم
ساعت۹ شد،نه از عصام خبری شد نه از فاطی
همین طور جلوی دَر زانو زده بودم
که عصام آمد بیرون کامل بهم ریخته بود.




از زبان محمد

فاطمه رو در حال افتادن روی زمین دیدم.نفهمیدم با چه سرعتی خودمو بهشون رسوندم.با اینکه بهم خیانت کرده بود اما بازم دلم براش پر می‌کشید.
ساحل روی زمین نشسته بود و سعی می‌کرد فاطمه رو بیدار کنه.
فاطمه آه و ناله های ریزی میکرد و انگار متوجه صحبت های ساحل نمیشد.

سریع گفتم:

من ︎بلند شید بریم بیمارستان

تا صدای منو شنید سرشو بالا آورد و گفت:

ساحل ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست.
ترسیدم بیشتر از این حرف بزنه و آبروی هردومون رو ببره.از طرفی هر لحظه تعلل باعث می‌شد حال فاطمه بدتر بشه

من ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،خانم ضیاء حالشون خوب نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت:

ساحل ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

و من به خودم لعنت فرستادم که چنین کاری انجام دادم و آبروی خودم و کارمو و فاطمه رو برده بودم.لعنت به من،اگر کسی می فهمید برای همیشه از کار اخراج میشدم.

همون لحظه حسین حامی یکی از دانشجو ها گفت:
حسین ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون.

ساحل نگاه بدی به حسین انداخت انگار با اونم سر جنگ داشت.تا خواست حرف بزنه صدای گوشیش بلند شد و من تو این فرصت نگاهی به چهره فوق مظلوم فاطی انداختم.کاش باهاش این کارو نکرده بودم.کاش ازش می پرسیدم دقیقا چرا داره باهام این کارو میکنه.