Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع از | رمان تقدیر عشق





#پارت_۴۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع





از زبان ساحل:

عصام تمام ماجرا رو فهمیده بود و هر لحظه ممکن بود بره و محمد رو پیدا کنه و یه دل سیر کتکش بزنه.
دلم برای فاطمه میسوخت نه میتونست حرف بزنه نه سکوت کنه.
عصام عصبی مسیر راهرو تا اتاق فاطمه رو هی می رفت و هی میومد.یک غریبه برای ما دل سوزونده بود و اون استاد عوضی مثل یک زباله فاطی رو یک گوشه پرت کرده بود.
خواستم برم تو حیاط کمی اعصابم آروم بشه که استاد وارد راهرو شد.
تا خواستم به خودم بیام عصام به سمتش حمله ور شد و محمد که توقع همچین برخوردی نداشت پخش زمین شد.
مشت و لگدهای عصام بی مهابا روی صورت و بدن محمد می نشست.
جیغ بلند آنا و صدای پرستار یکی شد.

رفتم سمت عصام.چکار باید میکردم.با صدای لرزونی صداش کردم:

من ︎عصام،،آقا عصام،عصاااااام ولش کن جون من ولش کن

سریع سرشو به سمتم برگردوند.چی باعث شد جونمو قسم بخورم؟مگه واسه اون مهم بودم؟تو نگاهش بهت و تعجب موج میزد و ناباور به من نگاه می‌کرد.

یقه محمد و ول کرد و گفت:

عصام ︎مدیون ساحل خانمی که الان نمیزنم آش و لاشت کنم.فکر کردی طرف بی کس و کاره هر بلایی سرش در بیاری هیچی نگن؟اگه الانم سکوت کرده از آبروی خودشه،برو دعا کن پای بچه ای در کار نیست وگرنه جنازتو تحویل خانوادت میدادم.

محمد شدیدا مضطرب شده بود.تازه یادش افتاده بود عواقب کارشو؟لعنت بهت که زندگی آبجیمو خراب کردی

محمد از روی زمین بلند شد و گفت:

محمد تو کی هستی که دخالت میکنی،،من عاشق فاطمه هستم

تا محمد خواست ادامه حرفشو بزنه عصام بهش گفت:

عصام تو یه بی ذات کثیفی،این دوست داشتن نیست نظرت چیه همین کار کثیفُ با خواهر و مادر خودت انجام بدن

محمد ︎ ببین بیشتر از این پاتو از حدت دراز تر نکن قبول.بد کردم خیلی هم بد کردم. ولی به من دروغ گفت بهم خیانت کرد

آنا یهو آمد رو به محمد کرد و گفت:

انا چی میگی تو ؟، هان دهن منو باز نکن چرا انقدر هنوز داری خودت و از چیزی که هستی بی ارزش تر نشون میدی تو اصلا فاطی رو میشناسی ؟!فکر کردی چجور دختریه ؟اصلا چه نیازی هست من انقد خودمو خسته کنم در مورد فاطی بخوام توضیح بدم تو اگر عاشق بودی اینجوری راجبش قضاوت نمی کردی اما چکار کنم که حشریت گند زده به بشریت

آنا همین جور داشت اونو با حرفاش له میکرد که محمد صداشوبرد بالا گفت:

محمد ببین بسه دیگه بسه این موضوع به منو فاطمه ربط داره بیشتر از این وارد نشو فاطمه شرعا همسر منه و من می‌خوام تنها باهاش صحبت کنم

هنوز صحبتش تموم نشده بود که
عصام با محمد درگیر شدن کل بیمارستان بهم ریخته بود اصلا نمی‌تونستیم اونارو از هم جدا کنیم که انتظامات بیمارستان اومدند و دوتاشونو میخواستن از بیمارستان بیرون کنن که محمد رو به دژبان بیمارستان کرد با آرومی حرف زد:

محمد ︎ببخشید دیگه تکرار نمیشه من خانومم اینجاست برای همین یکم اعصابم خورد شده

دژبان بیمارستان آقای محترم این که نشد دلیل اینجا کلی بیمار هست اگر قرار بشه یکبار دیگه نظم بیمارستان و بهم بزنید بیرونتون میکنم

محمد یه سر تکون دادو هیچی نگفت

آنا به محمد گفت چه همسری چه خانومی بابا مرتیکه حد خودتو بدون اگر خانواده فاطمه بفهمن میدونی چی میشه.

آنا خودشو جمع و جور کرد و با لحن آروم و کاملا خونسرد اومد سمت محمد

آنا ︎ببین استادم هستی حداقل احترام بین خودتو دانشجوت نگه دار

خواستم مخالفت کنم بگم بزار محمد ،فاطمه رو ببینه که بازم پرید بین حرفم

توقع داشتم زمین و زمانو بهم بدوزه هرچند همین کارو کرد ولی خیلی داشت سعی میکرد بیشتر از این آبروی فاطی نره اما اونقدر منطقی حرف زد که که خودمم تعجب کردم.

به آرومی گفت:

آنا ︎ببینید استاد من حسادتی ندارم که نخوام دوتا جوون بهم برسن کاری هم به شرع ندارم توی هر مملکتی بری تا مهر قانون نباشه تا یچیزی ثبت نباشه شرع هم به حساب نمیاد.الان وقت مناسبی برای توجیح اشتباهاتی که زندگی یک زن رو نابود کرده نیست چون اون زن اونقدر خودشو باخته که توان روبرو شدن با کسی که اونو زمین زده رو نداره

حرفای منطقی عزیزم قلبم رو به درد آورد.کی انقدر بزرگ شده بودیم که زخم های زمونه اینجوری رومون اثر گذاشته بود.

محمد با خجالت سرشو پایین انداخت دستشو مشت محکمش رو به آرومی به دیوار زد.یه لحظه احساس کردم اشک رو تو چشماش دیدم.
عصام روی صندلی نشسته هیچ صحبتی نمی‌کرد با چشمای مشکی نافذش که حالا به سرخی میزد برزخی به محمد نگاه زیر چشمی می‌کرد.
دلیل عصبانیت بیش از اندازه عصام برام کمی جای سوال داشت.
اما وقتی خودمم فکر میکردم بلایی که سر فاطمه اومده بود حتی اگر سر غریبه هم میومد همین قدر منو ناراحت میکرد چه برسه عصام که یه مرد بود و غیرت داشت.
هیچ خبری نبود فقط یکی از پرستار ها اومد بیرون گفت فشارش اومده پایین تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشه دیگه چیزی نگفت و رفت