Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۷ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع وقتی بهمون رسید، | رمان تقدیر عشق






#پارت_۴۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



وقتی بهمون رسید،نفسش بالا نمیومد.بطری آبی که تو دستم بود و حتی بهش لب نزده بودم رو سمتش گرفتم که بی تعارف ازم گرفت و سر کشید.
حواسم به عصام بود که خندش گرفته بود.
وقتی نفسش جا اومد،بطریو به دستم داد و گفت:

آنا ︎روشا یه تیک پشت هم زنگ میزنه ول کنم نیست،بیا جوابشو بده چه میدونم این دختره احمقم لج کرده میگم جوابشو بده میگه نمیدم

لبامو به حالت حرصی جمع کردمو و گفتم:
من ︎نمیخوای که روشا از صدای بیمارگونش همه چیزو بفهمه،گوشیش کو؟
گوشی فاطمه رو به سمتم گرفت.
خواستم زنگ بزنم که اسم گوساله عربی روی صفحه خودنمایی کرد.
عصام که کنار دستم بود این بار بدون هیچ خجالتی زد زیر خنده
آخه دختر خدا بگم چکارت کنه؟آدم اسم خواهرشو میذاره گوساله عربی؟

جواب دادم:
من ︎جانم گوساله جان عربی
روشا که از پشت گوشی هم تشخیص میدادم کلی داره حرص میخوره گفت:
من ︎وا؟این مثلث فِل غارو حِس منو این مدلی سیو کرده توعه رادیکال دیگه این وسط چی میگی؟
از اصلاحاتی که به زور از دوره دبیرستانش یادش مونده بود خندم گرفت و گفتم:
من ︎والا همه مثل شما دبیر عربی نمیشن که فحش های عربی هم بخورن
روشا ︎درد و بلای السموات تو سر شما ۳ تا ریاضی خوارا برو بگو اون مثلث فیثاغورس بیاد کارش دارم

خدایا چی می گفتم بهش؟!میگفتم خواهر دسته گلت رو پر پر کردن؟میگفتم کسی که فکر میکرد عاشقشه یه جانی عوضی بود که روح پاکشو خدشه دار کرده بود؟یا نه فقط جسمشو به سخره گرفته بود؟

مکثم طولانی شد که صدای اعتراضش اومد.

من ︎هیچی بابا اون خواهر درازتو که می شناسی،دنبال پسرای مردم راه افتاده بلکه یکیشون اندر نگاهی بهش بندازه شاید از بشکه ترشی به مقام دبه رسید

صدای خندش باعث شد به خودم بیام و بگم:
من ︎خب چکارش داری حالا؟اومد بهش بگم
روشا گفت ︎راستش برای بابام یه کار اداری پیش اومده مامانمم باهاش رفته،ممکنه کارشون طول بکشه به فاطی بگو امشب خونه باشه من تنهام
وای نه!فاطی حالش خوب نبود و اگر می رفت خونه شک روشای باهوش چشم عسلی رو قطعا بر می انگیخت و این چیزی نبود که فاطمه یتونه تحمل کنه،قطعا خانوادش از هستی ساقطش میکردن.
سریع گفتم:

من ︎وای ما قرار بود برای امتحان میان ترم بخونیم
روشا با آسودگی گفت ︎خب شما هم بیاین جمع مجردا تکمیل شه دختر بازی می‌کنیم یکم

با استرس به حرف مزخرفش گفتم ︎یه امشبه رو تنهایی حال کن فردا شب با بندو بساط خدمتتیم
و اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع گوشیو قطع کردم.
اصلا حواسم به چهره شیطون آنا و عصام نبود.
تمام حرفامو که یادم اومد تازه فهمیدم چقدر سوتی داده بودم.
سریع ازشون فاصله گرفتم تا به فاطمه سر بزنم.
باید هر چه زودتر خودشو جمع و جور میکرد.نه حال جسمی خوبی داشت و نه وضعیت روحی مناسبی.اگر پای آبروی فاطمه و مسئولیت گندکاری محمد نبود همین الان آبروی محمد و می بردم.آخ که با دیدنش دلم میخواست یک دل سیر کتکش میزدم.باید با محمد و فاطمه جدی حرف میزدم.محمد باید پای آبروی از دست رفته فاطمه می ایستاد و قبل از اینکه چیزی روشن بشه ازش خواستگاری میکرد