Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۶ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع عصام برگشت اما یک | رمان تقدیر عشق






#پارت_۴۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام برگشت اما یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش بود.
درحالی که بطری آب معدنی کوچک رو به دستم میداد گفت:

عصام ︎اووم خیلی به حرفات فکر کردم
و لبخندش کش اومد.
متعجب نگاش کردم که گفت:

عصام ︎گفتی قبول کردی و من میدونم منظورت قضیه ازدواج بود.

و بعد با لبخند و اون چشمایی که سیاهی عجیبی داشت بهم خیره شد.شیطنت از لحنش پیدا بود.

چه قدر این پسر تیز بود.من هر چه کردم حرفمو لاپوشونی کنم اما اون متوجه شده بود.
نباید میذاشتم سوتیمو به روم بیاره.بدون واکنشی شونه بالا انداختمو گفتم:

من ︎خب که چی؟

از اینکه انقدر خونسرد بودم یک تای ابروشو داد بالا و گفت:

عصام ︎هه انتظار نداری که باور کنم عاشق من شدی دیگه؟

بیخیال گفتم:همچین قصدی ندارم
عصام ︎پس چی؟
من ︎تصمیم گرفتم عاقلانه فکر کنم.با عشق به هیج جا نمیرسم

بلند شدم برم.این بحث داشت خستم میکرد که گفت:
عصام ︎کجا

به ستمش برگشتمو گفتم:

من ︎نمیخوام حرف بزنم

اخماش رفت تو هم و عجیب ترسناک شد.طوری که یه لحظه دست و پامو گم کردم.

پوزخندی زد و گفت:

عصام ︎من میخوام حرف بزنم،بهت گفته بودم من واسه پول معامله نمیکنم اینکه پدربزرگت چی ازت خواسته به خودش مربو

اجازه ندادم حرفشو تکمیل کنه و گفتم:

من ︎بسه،،بسه،آقاجونم چیزی از من نخواسته من خودم میخوام ،من اونقدر بزرگ شدم که میتونم تشخیص بدم.درسته روزگار بد باهام تا میکنه ولی منو بزرگ میکنه چشمامو باز میکنه و من میدونم با تو راه بدی در انتظارم نیست

این جسارت رو از کجا آورده بودم؟حس کردم از حجم حرفایی که زدم خون به زیر پوستم اومد.چرا در برابر این پسر انقدر خجالت می کشیدم؟اما شخصیت مستقلش باعث می‌شد آدم جسارت حرف زدن رو پیدا کنه و این بهترین حُسنش بود که هر چند با دیدار های کممون متوجش شده بودم.
آروم و بی هیچ واکنشی نگاهم میکرد.هیچ چیزی تو نگاهش معلوم نبود.

آروم لب زد:

عصام ︎مگه نگفتی اون پسره رو دوست داری؟صبح تو دانشگاه بود حتی حاضر نشد با وضعیت دوستت اونو به بیمارستان بیاره؟چرا از من خواستی کمکت کنم؟هان؟چرا از اونی که گفتی حاضری باهاش زندگی کنی و خودتو بخاطر پول نمی فروشی نخواستی کمکت کنه؟

ناباور بهش خیره شدم.در عین خونسردی اون حرفارو زده بود و من توقع نداشتم همه حرفامو از بر بوده باشه و به روم بیاره
حرف آخرش زیادی غرورمو نشانه گرفت.فکر میکرد دلیل قبول کردنم پول و کمک به آقاجون بود.حقیقتش هم با ازدواجم به آقا جون کمک میکردم هم خودمو از شر حسین و فکر کردن بهش نجات میدادم.من یجورایی برای غرور شکست خوردم میخواستم با اون ترمیم بشم و اینجوری خودمو مقابل حسین قوی نشون بدم اما

چشمامو با درد بستم.حرفش زیادی قلبمو به درد آورد با وجودی که عین حقیقت بود.

چشمامو باز کردم.توی چشماش پشیمونی بود اما هیچی نگفت.

به درخت کناریم تکه دادم و خیلی آروم زمزمه کردم:

من ︎منه احمق براش کادو گرفته بودم،خوشحالش کنم،اصلا نگاه نکرد،نمیدونم چرا باهام هر کی دوسش دارم اینکارو میکنه.

نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام صورتمو خیس کرد.صورتمو با دستام پوشوندم و اجازه دادم اشکهام جلوی همون غریبه آشنا راه خودشون رو پیدا کنن.

آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.

عصام ︎قصد نداشتم ناراحتت کنم.اول قصد داشتم سر به سرت بذارم اما انگار تو دلت خیلی پر بود.
من ︎دوستم نداشت،رفت با یکی دیگه،منو دوست صمیمیش می دونست فقط همین،آخ که چرا من برای خودم رویا بافته بودم؟!

آرومتر از من گفت:

عصام ︎آدما تو سن و سال تو درگیر چنین عشقای ابلهانه ای میشن،مگه تو چند سالته نهایت نهایتش ۱۸،۱۹ سالته

لبخند تلخی بهش زدمو و گفتم:

من ︎جوری حرف میزنی حس میکنم دارم با آقاجونم حرف میزنم

خندید و گفت:

عصام ︎کم از آقاجونت هم ندارما یه آدم ۳۰ ساله رو چه به یه دختر بچه ۲۰ ساله

من ︎اینم حرفیه،راستی چرا به بابام گفته بودی ازدواجو باتو قبول کردم؟و چرا صبح بهم زنگ زدی؟

خواست حرفی بزنه که آنا با دو تو محوطه به سمت ما اومد.
چی شده بود؟؟؟یا خداا