Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۸ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع وقتی به اتاق فاطم | رمان تقدیر عشق





#پارت_۴۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


وقتی به اتاق فاطمه رسیدم صداهاشون از پشت در میومد.
ناخواسته خیلی چیزارو شنیدم.

محمد ︎فاطمه من اشتباه کردم راجب تو،فکر کردم بهم خیانت کردی فکر کردم منو بازیچه خودت کردی اما دیر فهمیدم که تو خیلی پاک بودی ببخش منو

فاطمه پوزخندی زد و گفت:

فاطمه ︎هه،اتفاقا این یه موردو خوب متوجه شدی آقای پاکزاد،فکر کردی عاشقت شدم؟

و خندید و با لحن کوبنده تری گفت:

من ︎می دونستم با این اخلاق و رفتار و طرز نمره دادنتون مثل دانشجوهای دیگتون باید چند سال متوالی تو دانشگاه موهامو سپید کنم بلکه فارغ التحصیل بشم پس با خودم گفتم اگر کمی برای استاد مغرورم عشوه بیام ممکنه همه چیز عوض بشه

محمد رو نمی دیدیم اما مطمئن بودم از فرت تعجب حتی نمیتونه پلک بزنه مثل خودم که ماتم برده بود،فاطمه چی داشت میگفت؟اصلا باور نمیکردم همچین آدمی باشه

دوباره دهان باز کرد و گفت:

فاطی ︎خوشم اومد این بار درست حدس زدی،اتفاقا بخاطر نمره باهات بودم هر چند تو قبل از امتحان میان ترمت گند زدی به نقشه هام

این بار دیگه چشمام تا آخرین حدش گشاد شد.یه لحظه حس کردم پاهام توان وزنمو نداره و خواستم روی زمین بیفتم که یکی بازومو چسبید
آنا بود که با قیافه بر افروختش فهمیدم اونم همراه عصام که شدیدا ابروهاش تو هم بود تمام حرفاشونو شنیده بود.

محمد ناباور رو به فاطمه گفت:

محمد ︎چی مزخرف می بافی بهم تو عصبی نمی فهمی چی داری میگی!

فاطمه بدون اینکه خودشو کنترل کنه و حواسش به ما باشه با صدای بلندی گفت:

فاطمه ︎اتفاقا خوب می فهمم چی میگم،تو بودی که این وسط بازی خوردی فکر کردی ازم انتقام گرفتی؟

سرشو تکون داد و ترجیح داد به نمایش
مضحکانش نگاه کنه
دست مشت شده محمد که به دیوار خورد چشمامو با درد روی هم گذاشتم.
عصام سمت محمد رفت و اونو از اتاق بیرون آورد.
مطمئنا از خودش شرمنده بود که چند لحظه پیش بخاطر آبروی دوست من دست روی او بلند کرده بود و حالا؟
اما هیچ چی از تقصیر محمد کم نمیکرد.ولی فاطمه چرا؟ینی به ما هم دروغ گفته بود؟
با تمام توانی که داشتم به سمتش رفتم و با لحن محکمی گفتم:

من ︎هردوتون همو بازیچه هم دیده بودید؟مگه غیره اینه که هردوتون انسانید؟حاشا به هردوتون که گند زدید ما رو هم که ساده گیر آوردید

خواست حرف بزنه که دستمو بالا آوردم:

من ︎من و آنا میریم تا اینجا پشتت بودم چون حقو بهت میدادم نه اینکه الان بگم محق نیستی اما مسئول اتفاقاتی هم که برات افتاده خودتی که یکی رو بازیچه خودت کردی،اونم مقصره که با یک دختر این کارو کرد و به عواقب کارش فکر نکرد.تا الانم فکر میکردم کوتاه بیای و بخاطر آبروت بتونی کنارش زندگی کنی ولی با حرفایی که زدی بعید میدونم مسئولیت کارشو گردن بگیره ینی دیگه دست و دلشو سرد کردی منم بودم با حرفات از زندگیت میرفتم

اشک از چشماش پایین اومد اما من بی رحمانه بهش توپیدم:

من ︎دیگه دوستی به اسم تو برام نمونده هر چی بوده رو پشت همین در میزارم و میرم

ندونستم چطوری از اتاق زدم بیرون.نفهمیدم آنا کی رفت یا اصلا رفت.عصام رو ندیدم و شاید دیدم و توجه نکردم.
حالم بد بود.از اینکه این همه با دوستم صمیمی بودم اما اون اینجوری بود.اگر واقعا بخاطر درس و نمره با استاد بود این خیلی بی انصافی بود برای اون پسر هر چند که خود اون پسر هم خیلی در حق فاطی بی انصافی کرده بود.البته اون پسر کی بود که فاطی با اون بود؟اههه همه چی به هم گره خورده بود و مغز خسته ی من توان فهمیدن موضوعات رو نداشت