Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۹ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع از محوطه بیمارس | رمان تقدیر عشق





#پارت_۴۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



از محوطه بیمارستان خارج میشدم و بدون اینکه بدونم به نگینِ نگران برخورد کردم ازش عذر خواهی کرده و از اون مکان دور شدم.
اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چطور خودم رو به دانشگاه رسوندم و ماشینم رو از اونجا برداشتم.
داشتم استارت میزدم که موبایلم زنگ خورد.
حسین بود.اصلا حوصلشو نداشتم و وقتی به موضوع ازدواجش فکر میکردم قلبم آتش میگرفت.هر چند اون نمی دونست من دوسش دارم اما خودم که می دونستم دلیل رفتارهای سردم بعد از اون روز چیه!و این منو عذاب میداد.باید با خودم کنار می اومدم و عادی رفتار میکردم.اون نباید متوجه احساسات من میشد و من باید خودمو جمع و جور میکردم اما حالا وقت حرف زدن با اون نبود.
بی فکر توی خیابونا رانندگی می کردم.نه به تماس‌های آنا جواب داده بودم نه به فاطی که چند بار زنگ زده بود.
موبایلمو خاموش کردم و این بار تصمیم گرفتم برم خونه.
وقتی رسیدم خونه مامان توی آشپزخونه بود.ساعت ۱:۳۰ بود و بابا هنوز نیومده بود.
با سلام کردنم مستقیم به سمت اتاق رفتم.حوصله نداشتم حالا که تمام بدبختی ها یکی یکی راه خودشون رو برام باز کرده بودن بخوام با کسی در ارتباط باشم.
از توی روشویی اتاقم وضو گرفتم.خیلی به خدا و درد دل باهاش احتیاج داشتم.
وقتی سجادمو پهن کردم،تقه ای به در اتاق زده شد.با احترام گفتم:بفرمایید
مامان بود.چهره اش نگران بود‌.حق هم داشت دختر دردونه اش که همیشه با شور و شیطنت موقع ورودش کل خانه را بهم میریخت حالا اونقدر آروم شده بود که هیچ کس اون رو نمی شناخت.
مامان ︎دخترکم؟من اینطوری حس میکنم یا تو واقعا ناراحتی؟حس میکنم چیزایی تو دلته که دوست داری به یکی بگی؟حواست هست خیلی از مادرت دور شدی؟

احساس مادرانه اش همه چیز را درک کرده بود فقط از اصل قضیه بویی نبرده بود شاید هم می فهمید ولی به روی خودش نمی آورد.مشکلات من هم که یکی دوتا نبود،از یک طرف عشق شکست خورده از یک طرف صمیمی ترین دوستم که انگار نمی شناختمش.
اشک هایم دست خودم نبود.وقتی دید گریه میکنم آروم به سمتم اومد و گفت:
مامان ︎مجبور نیستی همه چیزو بگی اما اگه دلت خواست حرف بزنی بدون من هستم