Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۵۰ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع جلوی | رمان تقدیر عشق





#پارت_۵۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




جلوی آینه روی صندلی نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.از خودم و رفتاری که کردم عصبانی بودم.همش با خودم میگفتم هر کسی حق انتخاب تو زندگیش داره چه خوب چه بد،فاطمه هم از این قاعده مستثنی نیست.من نباید اونو قضاوت میکردم بی دلیل می بریدم و بی دلیل می‌دوختم.حالا که فکرشو میکنم با اون حال تو بیمارستان ولش کردم و اومدم و حتی اجازه ندادم از خودش دفاع کنه. حس گند پشیمانی از خودم بهم دست می‌داد.هیچ وقت کسی رو قضاوت نکرده بودم و هیچ وقت اینطوری بی منطق رفتار نکرده بودم.
با این فکرها تصمیم گرفتم به موبایل آنا زنگ بزنم،امید داشتم اون مونده باشه و مثل من تند نرفته باشه

بعد از چند تا بوق بی رمق جوابمو داد:
آنا ︎بله
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
من ︎کجایی،فاطی رو بردی مگه نه؟نرفتی دیگه بعد از من؟
تک خنده ای کرد و گفت:
آنا ︎نه هنوز مثل بعضیا بی معرفت نشدم که رفیق صمیمیمو تو بیمارستان ول کنم و حتی دلیل کاراشو نپرسم
من ︎آنا من خودم از خودم خجالت میکشم به روم نیار لطفا بگو فاطی کجاست
آنا ︎هیچی بابا شما دوتا هم اسکلیدا اون نشسته گریه میکنه میگه ساحل دیگه نمیاد مغروره و از این گوه خوریا

با سکوت و صدای ضربه فهمیدم فاطی اونجاست و حساب آنا رو رسیده که جیغ آنا بلند شد.

من ︎چیشد؟
آنا ︎هیچی رفیق پرپرت رم کرده

صدای نامفهوم فاطمه میومد

من ︎کجایید؟بگید بیام



ماشینو توی کوچه پارک کردم.وقتی از بیمارستان بیرون اومده بودم آنا و فاطمه به خونشون اومده بودند و خداراشکر روشا دانشگاه بوده و تا عصر درگیر کارش بوده.مطمئنا الانا هم پیداش میشد و از دیدن ما که قرار نبود بیایم تعجب میکرد.فقط ذهنم درگیر یک نفر بود و روم نشد از آنا بپرسم که عصام و محمد کجا رفته بودند.
وقتی رفتم داخل فاطی با اون حالش بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد.یه لحظه حس کردم چقدر با حرفام حالشو بد کردم.
آروم گفتم:اومدم اینجا که بهت فرصت بدم از خودت دفاع کنی
از بغلم بیرون اومد و گفت:
فاطی ︎نمیدونی وقتی بخوای غرور خورد شدت رو ترمیم کنی بعضی وقتا دل کسی رو که دوست داری هم میشکنی عین کاری که من کردم!فکر میکنی من اونقدر احمقم که بخاطر نمره و امتحان با استادم باشم؟اون دیوونه فکر می‌کنه خاوین دوست پسرمه البته که من گفتم داداشمه اما قطعا آمار خاوینو در آورده فکر می‌کنه بهش دروغ گفتم واسه همین هم این بلا رو سرم آورد اما من که نمی فهمیدم اون داره منو بازی میده
وقتی تو بیمارستان گفت که میخواد بازم با من باشه یه لحظه عصبانی شدم تصمیم گرفتم نزارم چنین موجودی حتی از یک قدمیم هم رد بشه آره شاید اگر تو بودی بخاطر آبروت تصمیم می گرفتی باهاش باشی اما میدونی چی سخته؟اینکه طرف مقابلت تورو بخاطر خودت نخواد مجبور شه تورو قبول کنه نمیخوام به روت بیارم اما خودت این دردو داری میکشی حسین و دوست داری ولی اون چی؟هیچ وقت حتی یک نگاه عاشقانه بهت نداشته اما تو چی؟از هر نگاهش از هر بار که دستتو می‌گرفته حسایی بهت دست می‌داده اما واسه حفظ غرورت توی روش میخندی واسه حفظ غرورت نمیخوای کسی بدونه اونو دوست داری

حرفاش تلخ بود اما واقعیت داشت.وقتی به اصل قضیه فکر می‌کردم می دیدیم ما آدما خیلی چیزا از دست میدیم اما با وجود همه اینها سعی می‌کنیم خودمونو قوی نشون بدیم.
تصمیم خودمو گرفته بودم،باید منم مثل فاطمه غرور خورد شدمو حفظ میکردم البته با.......