Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۵۱ پارت سلیقه ای شما دستشو گرفتم و گفتم: من ︎استراحت | رمان تقدیر عشق




#پارت_۵۱
پارت سلیقه ای شما

دستشو گرفتم و گفتم:
من ︎استراحت کن فاطمه باید محکم باشی،آره شاید من اگه جای تو بودم ازدواج میکردم باهاش چون به فکر آبروی خانوادمم نمیگم تو نیستیا نه به هر حال امروز خیلی با خودم فکر کردم من نباید اون حرفارو میزدم تو مسئول زندگی خودتی وظیفه منم اینه فقط راهنماییت کنم نه دخالت
سرشو تکون داد و گفت:
فاطی ︎میدونی بدترین حسی که الان دارم چیه؟در عین تنفر بازم میخوامش
آنا وقتی بغص فاطمه رو دید آروم سرشو به سینش چسبوند و من با نگاه شرمندم بهش خیره شدم که ادامه داد:
فاطی ︎به دستش میارم ولی خودمو بی ارزش نمیکنم،به دستش میارم ولی نمیرم دنبالش کاری میکنم خودش بیاد سمتم
من ︎امیدوارم خراب کاری نکنی الاغ جونم
خندید و هر سه مون در عین غمگین بودن لبخند زدیم.
باید بهشون میگفتم.قضیه عصام برای خودم خیلی جدی بود.تصمیمم ناگهانی نبود کلی بهش فکر کرده بودم،من نمیتونستم با خیال حسین زندگی کنم نمیتونستم ببینم دست تو دست یکی دیگه باشه و من از درون نابود شم باید یکی مثل عصام وارد زندگیم میشد تا به خودم بیام.
بلند شدم و در اتاق رو بستم.
رو به اون دوتا گفتم:
من ︎حرفام مهمه نمیخوام یک دفعه روشا بیاد و بشنوه،اون پسری که صبح دیدید عصامو میگم

به چهره هردوشون دقیق شدم که کنجکاو نگاهم می‌کردند و ادامه دادم:
من ︎عصام خواستگار منه،من قصد دارم باهاش ازدواج کنم
صدای چیییی بلند آنا و نگاه بهت زده فاطمه کمی دست پاچم کرد.
آنا ︎ساحل تو
نذاشتم حرف بزنه و گفتم:
من ︎میدونم الان کامل قضیه حسین رو متوجه شدید.اما حسین واسه من تموم شده از بچگی چیزایی رو میخواستم که فقط متعلق به خودم باشه حسین مال یکی دیگس فکر کردن بهش برای منم گناه کبیرست.میدونم اشتباهه که قلبم هنوز میخوادش ولی این بار میخوام با عقلم تصمیم بگیرم.
فاطمه ︎متوجهی وقتی هنوز نتونستی حسین رو از قلبت بیرون کنی،وقتی محرم اون پسر بشی و هنوز فکرت درگیر حسین باشه این از گناه کبیره هم بدتره؟
آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
من ︎میدونم بخدا میدونم ولی میخوام با عصام یه زندگی جدید بسازم شاید علاقه ای بهش ندارم ولی نمیخوام زندگیمو خراب کنم چون عاشق یکی ام که حتی بهم فکر نمیکنه

برخلاف قبل که فکر میکردم آنا مخالفت کنه با سر حرفمو تایید کرد و گفت:
آنا ︎بنظرم تصمیم درستیه تو نمیتونی خودتو درگیر حسین کنی آره حسین تموم شدس نباید آیندتو بخاطرش خراب کنی،نمیخوام زود قضاوت کنم اما این پسری که صبح دیدم تمام کارهای مارو انجام داد با وجودی که مارو نمیشناخت اما حسین چی؟حتی یه ذره حس مسئولیت نکرد.

ته قلبم یجوری شد.هنوزم دلم نمی‌خواست نه خودم نه کسی دیگه راجب حسین بد حرف بزنم.
آروم گفتم:
من ︎زنگ زده بود حال فاطمه رو بپرسه اما من جوابشو ندادم
فاطمه گفت ︎ازش دفاع نکن،نگین وقتی متوجه شد خودشو زود به بیمارستان رسوند مگه ما نگینو چند وقته می شناسیم؟ولی جز رفیق صمیمیمونه حسین مگه نگفت رفیق صمیمی توعه اما وقتی واسه من مشکل پیش اومد ینی من مشکل تو بودم اون حاضر نشد واسه مشکل تو راه حلی پیدا کنه
خواستم حرف بزنم که صدای در اجازه نداد.
روشا بود که از صدای ما فهمیده بود اومدیم

روشا ︎به به نوادگان خدابیامرز فیثاغورس محروم
آنا ︎به به فرزند مرمرچی مترجم زبان عربی در دانشگاه منگلیسم ها
از کل کل بین روشا و آنا ریسه رفته بودیم.
روشا اومد و گوش آنا رو گرفت و گفت:
روشا ︎حیف حیف که
بعد گوششو ول کرد و گفت:
روشا ︎خدا گفته به اونی که عقل نداره هر کاری کرد کاریش نداشته باشید ما هم که بچه مسلمون

فاطی یهو گفت ︎آره ریدن برات
روشا ︎چی میگی تو ضعیفه،دو روز رفتی پیش این دوتا طفل ملجم ادبیاتتو شستن پهن کردن رو بندا
فاطی ︎روشا اگر فکر میکنی خیلی بامزه ای یه سر با مستر بین قرار بذار شاید همو پسندیدین من از دستت راحت شدم به مولا

روشا ︎هیش لوس من خرس پشمالوی خودمو به هیچ کی ترجیح نمیدم
من ︎روشا جون خواستگار نداشتن که جرم نیست
و با نیش باز بهش خیره شدم
روشا با چشمای ریز شده گفت:
روشا ︎حیفا بنده دارم مهمان نوازی میکنم وگرنه میدونستم چطوری از همین دیوار سر و تهتون کنم
و با خنده رفت بیرون.

روشا عربی خونده بود و استاد دانشگاه پیام نور و دانشگاه آزاد تهران بود.از اون کسایی بود که خیلی براش سر و دست می شکستن اما اون منتظر پسر عموش بود تا تحصیل توی داشنگاه بین المللی آمریکا رو تموم کنه و بعد از اومدنش جشن عروسی رو برگزار کنن.
دختر خونگرمی بود و وقتی بود میتونست کلی روحیه بده.یک لحظه یاد نگین افتادم.تو این چند ماهی که باهاش آشنا شده بودیم خیلی بهم وابسته شده بودیم.
بدون فکر گفتم:
من ︎زنگ بزنید نگین هم بیاد،امروز فردا امتحانا شروع میشه حالا که ما هستيم اونم باشه با هم درس بخونیم
هر دوشون حرفمو تایید کردن و به نگین زنگ زدند.