Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۵۳ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع تا شب مشغول بودیم | رمان تقدیر عشق





#پارت_۵۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


تا شب مشغول بودیم تا اینکه روشا برای شام صدامون کرد.
شام هم با شوخی و خنده های ما صرف شد.انگار این دورهمی ساده حال هممون رو خوب کرد.
هر چند اون گوشه از ذهنم هنوز به حسین فکر می‌کرد و حس حسادتی که ناخودآگاه در من شکل گرفته بود اینکه نکنه اون دختر الان توسط حسین نوازش میشه؟حتما الانا برای خرید لباس عروس اقدام کرده بودند و این افکار پوچ و عذاب آور مثل خوره به جانم افتاده بود و قصد رفتن نداشت.
افکار ناگهانیم رو پس زدم و سعی کردم مطالب ادبیات رو مو به مو از بر کنم.هیچ کسی نباید اونقدر برای من پر اهمیت میشد که زندگیم رو زیر و رو میکرد.
ساعت بین ۱ و ۲ شب بود که من از خستگی روی کتابم خوابم برد اما اون ۳ تا هنوز مشغول خوندن بودند.



سر جلسه نشستیم و منتظر استاد علوی بودیم تا برگه هارو پخش کنه.
حسین پشت سرم نشسته بود و مدام میگفت:

حسین ︎ساحل تورو خدا برسون من وقت نکردم چیزی بخونم

دلم براش میسوخت اما با بی‌خیالی گفتم:

من ︎میخواستی وسط امتحانا نامزد بازی نکنی تازشم من تقلب نمیکنم

با لحن دلفریبی گفت:

حسین ︎قرار نیست که تقلب کنی قراره برسونی فقط

اونقدر نگاهش مظلوم شده بود که بدون اینکه فکر کنم کجام بی هیچ ترسی زل زدم توی چشماش.حق داشت آنا که میگفت باید بدستش بیارم اما آیا واقعا ارزشش رو داشت که غرورمو زیر پا می‌گذاشتم؟!

حسین ︎چیشد ساحلی میرسونی؟
سریع ازش چشم گرفتم.نباید دست دلم رو میشد.اون نامزد داشت نباید بهش فکر میکردم این گناه بزرگی بود ولی مگه دلم قبول میکرد؟

با انرژی تحلیل رفته ای گفتم باشه و سعی کردم خودمو درگیر مطالب ادبیات کنم چون هر لحظه امکان داشت هر چی خونده بودم با حضور حسین از ذهنم بپره.

استاد علوی با اون کت و شلوار اتو کشیده اصلا شبیه فرد میانسالی که توی شناسنامه بود بنظر نمی‌رسید.پرشور و پر انرژی گفت:
استاد علوی ︎سلام به بچه های سال اولم و اون دسته کسایی که ترم ساده ای مثل ادبیات رو هی میفتن و ما حضور گرمشون رو احساس می‌کنیم

منظورش به حسین و دوستش بود.خندم گرفت حسین پسر درس خونی بود اما نمیدونم چرا مثل آدم درس نمی خوند تا بتونه واحداشو پاس کنه.

برگه ها که پخش شد.اولین سوالی که حس کردم از همه بلد ترم و میشد سوال ۱۵ رو شروع به نوشتن کردم.
عادتم بود اینطوری اعتماد بنفس میگرفتم و بقیه سوالها هم می نوشتم.

یکی یکی داشتم می نوشتم و گاهی به مغزم فشار میاوردم بلکه یسری چیزا یادم بیاد.تلاشمم خوب بود اما حسین نمیذاشت.
بطور نامحسوس پاشو به صندلیم می مالید.
سعی کردم جوابای کوتاهو اول براش روی یک تکه کاغذ بنویسم.
خدایا اصلا دلم نمی‌خواست گیر بیفتم و استاد منو ببینه.
لعنت بهت حسین که همیشه باید اولین هارو باتو تجربه کنم.
سرمو بالا آوردم و خداراشکر که استاد نبود.از سالن بیرون رفته بود.با خوشحالی یواشکی، آروم دستمو به عقب بردم وقتی خیالم راحت شد که گرفته مجدد روی برگه خودم زوم شدم و شروع به نوشتن باقی سوالا کردم