Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۸۲ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع عصام بود.اومدم بر | رمان تقدیر عشق




#پارت_۸۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام بود.اومدم برم سمت اتاق ینی با کی اینطوری حرف میزد؟
همون موقع در باز شد و عصام تو چهار چوب در قرار گرفت.
اخماش تو هم بود و حتی با دیدن من هم سعی نکرد چیزی رو پنهان کنه.
من ︎عصام چیزی شده؟
عصام ︎بعدا میگم بهت فعلا یه مسکن بده بهم سرم داره می ترکه من فعلا یکم میخوابم شاید این سردرد بهتر شه
مشکوک نگاهش کردم‌ و گفتم:
من ︎نمیخوای بگی چی شده من نگرانتم
جلو اومد و دستشو رو شکمم گذاشت.
ار برخورد دستش از روی لباس به پوستم حسی بهم دست داد.
فندقم قطعا خوشش میومد این اولین باری بود که باباش باهاش ارتباط بر قرار میکرد.
عصام ︎نگران نباش مامان خانوم با یکی از شریکا بحثم شده قرار داد یکی از پروژه ها رو میخواد فسخ کنه فعلا تو خودتو درگیر نکن
باشه ای گفتم و ازش جدا شدم.
دست خودم نبود که نگرانش باشم از همون اول هم یه استرسی به دلم اومده بود و میدونم بی ربط به این موضوع نبود.
از مامان مسکنی گرفتم.
مامان ︎آقا عصام طوریش شده مامانی؟
من ︎چیزی نیست فقط یکم سرش درد میکنه گفت تا موقع شام استراحت میکنه
مامان با لبخند گفت:
مامان ︎پس تو هم بمون پیشش تنها نباشه
چشمامو درشت کردم که بیشتر خندید
و من گفتم:
من ︎مامان راستش باید یچیزیو بهت بگم تو هم میای بالا؟
مامان متعجب گفت:
مامان ︎چی؟
بیا بهت میگم دیگه
دریا وارد آشپزخونه شد و گفت:
دریا ︎مادرو دختر خوب همو پیدا کردینا
دستی دوره شونه هردومون انداخت و سه تایی همو بغل کردیم.
بوس گنده ای روی لپش کاشتم که گفت:
دریا ︎بزنم به تخته زندگی با عصام باعث شد این یه وجب بچه هم کمی احساس یاد بگیره
من ︎وا چرا همتون اینو میگید من که خیلی هم خوبم
مامان ︎وای ساحل جای این حرفا برو مسکنو بده شوهرت سرش درد میکنه
دریا ︎چی شده؟
مامان همین طور که منو هول میداد و اصلا حواسش به فندق عزیزم نبود گفت:
سرش درد میکنه
دریا آهانی گفت و من به مامان اشاره کردم بیاد بالا.
هردو رفتیم بالا.
در زدم و وارد شدم که دیدم دستش به سرشه و چشماش بستس‌.دلم ریش شد براش.تحمل اینطوری دیدنش رو نداشتم.
آروم تکونش دادم که چشماشو باز کرد.
با دیدن مامان از حالت خوابیده بلند شد که مامان گفت:
مامان ︎راحت باش پسرم استراحت کن
عصام ︎ممنون راحتم
قرص ولیوان آب رو به دستش دادم که ازم گرفت خورد.
تشکری کرد.
مامان ︎راستش نمی‌خواستم مزاحم بشم ساحل گفت سرت درد میکنه مادر ولی گفت یچیزی میخواد بهم بگه
عصام ︎اختیار دارید مراحمید
عصام بهم خیره شد و من دستپاچه تموم اتفاقا و وجود دردونه ای که بخشی از وجودم بود رو به مادری گفتم که بخشی از وجودش بودم.
مامان با خوشحالی اومد و به آرومی بغلم کرد.
مامان ︎مامان کوچولوی من نگاش کن عزیزم
وای باورم نمیشه
از ذوق مامان منم ذوق کردم ولی اون چیزی رو که ته ذهنم بود به زبون آوردم.
من ︎ولی مامان یه حسی دارم،دریا هم که بزرگتره هنوز بچه نداره که من دارم.
مامان بی توجه به حرفم رو به عصام گفت:
مامان ︎پسرم تبریک میگم ان شاءالله یه بچه خوب و سر به راه داشته باشید.
عصام با سردردی که داشت فقط لبخندی زد و به نشانه احترام بلند شد و دست مامانو بوسید که مامانم سرشو بوسید و عصام تشکر کرد.
بعد از اون مامان با تشر رو به من گفت:
مامان ︎بیا بشین انقدر هم سر پا نباش
از توجهش لبخندی زدم و لبه تخت کنار عصام و مامان نشستم که مامان گفت:
مامان ︎ساحل تو یه زندگی جدا داری اینکه دریا هنوز بچه نداره چون بین خودشو شوهرشه فعلا بچه نمی‌خوان
من ︎ولی مامان بچه من از بچه اون بزرگتر میشه
مامان با ذوق گفت:
مامان ︎چه بچم چه بچمی هم راه انداخته خودشم میخوادا
عصام در تایید حرف مامان گفت:
عصام ︎از خداشه مامان محبوب
رومو به حالت قهر برگردوندم که هر دوشون زدن زیر خنده
مامان ︎قهر نکن حالا بعدم تو نباید فقط خودتو در نظر بگیری ازدواج ینی هر دو طرف به تصمیم هم احترام بذارید از الانم دیگه یه مادری و باید حواست به خودت باشه
من ︎نکته خوبیه مامان من نمیتونم آشپزی کنم حالم بهم میخوره کارای خونه هم که سنگینه
مامان جایی اینکه طرف من باشه گفت:
مامان ︎نگاه چه خودشو لوس میکنه
و روبه عصام گفت:
مامان ︎انقدر نازشو نخر این دیگه از فردا کارم نمیکنه
با حرص گفتم:
من ︎مامانِ داماد دوست،ظاهری هم شده طرف من باش
عصام خندید و دستشو دور بازوم انداخت یجورایی انگار پرت شدم تو بغلش
عصام ︎انقدره حسود نباش
مامان لبخندی زد.
من ︎آخه من واقعا حالم بهم میخوره مامان از دیروز تا حالا هر چی میخوام آشپزی کنم نمیشه واقعا
مامان سری تکون داد و گفت:
مامان ︎سر تو و ساتیارم من همین مدلی بودم از همون ماه های اول از همه چی فراری بودم.