Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۸۳ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع یا خداااایی گفتم | رمان تقدیر عشق





#پارت_۸۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



یا خداااایی گفتم که هردو متعجب نگاهم کردند.
من ︎وای مامان نکنه منم دوقلو دارم
مامان اینبار بیشتر لبش به لبخند باز شد حتی عصامم دیگه سردردش انگار یادش رفته بود که باذوق نگاهم میکرد.
عصام ︎پس ممکنه ما اینجا دو تا نی نی کوچولو داشته باشیم
من ︎یجوری میگی انگار تو میخوای بزاییشون؟
مامان با تشر گفت:
مامان ︎ساحل،درست صحبت کن مخصوصا با شوهرت بعدم از الان که مشخص نمیشه اگر دو قلو باشه از هفته دهم به بعد مشخص میشه
خب دیگه من برم شما هم یکم استراحت کنید و بیایید واسه شام.
قبل اینکه بره گفتم:
مامان ︎مامان به بقیه بگیم؟
مامان ︎فعلا صبر کن هنوز یک ماهتم نیست
سری تکون دادم و مامان رفت.
دست عصام که به شکمم خورد تازه متوجه تنها شدنمون شدم.
آروم آروم دستشو حرکت میداد،هر چی سعی میکردم واکنشی نشون ندم نمیشد آخرشم زدم زیر خنده.
سرشو تو گودی گردنم فرو برد و عمیق بو کشید.
کمکم کرد کنارش دراز کشیدم.
بی هیچ حرفی زل زده بود به چشمام و منم بی هیچ خجالتی نگاهش می کردم.



وقتی برای شام رفتیم پایین نگاه همه رومون بود‌.از خجالت سرخ شدم حتما فکر میکردن ما از اون کارا میکردیم نمی دونستن که من حالا جز خودم یکی دیگر هم در بطن داشتم.گرچه رابطه مشکلی نبود ولی باید با نظر پزشک انجام می‌شد و تا اون موقع من جلوی خودمو میگرفتم.
شام در بگو مگو های خانوادگی صرف شد.
بعد از شام هم عصام در حال صحبت با بابا و آقاجون و دایی ارسلان شد.
صحبت های کاری ای که برای منی که رشته معماری بودم حسابی جذاب بود‌.
دیروز و امروز به دانشگاه نرفته بودم فردا باید حتما میرفتم تا حذف نمی شدم.
دیروقت بود و بالاخره عصام بلند شد که بریم.
با خداحافظی از بقیه به سمت ماشین رفتیم.
چند روز دیگه اسفند ماه تموم میشد اما هوا هنوز سرد بود.
با لرز سوار ماشین شدم که عصام متوجه من شد و کتشو روی بازوهام انداخت با تشکر نگاهش کردم‌ که استارت زد و به سمت خونه رفتیم.
فردا صبح با عجله در حال خوردن صبحانه بودم و عصام هی می گفت:
عصام ︎نیازی نیست بری تو الان بچه داری باید به فکر خودتو بچمون باشی.
من ︎عصام بزار بچمون رشد کنه اصلا
عصام ︎همین که گفتم میریم مرخصی می گیریم
خندیدم و گفتم:
من ︎اصلا نیازی نیست چون برای عید تعطیلمون میکنن
عصام ︎واسه بعد عیدت دارم واست تصمیم میگیرم
دیگه داشتم عصبانی میشدم من میخواستم درس بخونم.
من ︎عصام چرا همش جای من تصمیم میگیری اصلا درست نیست که مثل مردهای عهد قجر داری منو مجبور میکنی
عصام ︎ساحل من فقط فکر تو و بچمونم بَده میخوام حاملگی خوبی داشته باشی؟دوست نداری واست تصمیم بگیرم؟
خیلی خوب باشه هر طوری راحتی من دیگه نظری نمیدم اگه این ینی مستقل شدن پس اوکی

چهرم غمگین شد دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم.چقدر تند رفتم
من ︎عصام من من منظورم این نبود اینکه تو به فکرمی خیلی خوبه ولی منم می‌خوام درس بخونم بعدم نهایتش بشه یه ترم مجازی برداشت ترم های دیگه رو چکار کنم؟
انگار نرم شده بود که از روی میز دستامو تو دستش گرفت و گفت:
عصام ︎میتونی ترم تابستونه برداری؟اینطوری دانشگاهت زودتر هم تموم میشه و بعدم تو چکار به این کاراش داری تو بگو قبول بنده خودم تا دانشگاهت میام که با رئیستون صحبت کنم


نگاه متعجب همه بچه ها روی ما بود.
نگین و آنا با دیدن ما دوتا به سمتمون اومدن و سلامی کردن که عصام هم جوابشون رو داد.
از وقتی آنا و فاطمه ترم رو افتاده بودند منو نگین بیشتر بهم نزدیک شده بودیم و من حالا بیشتر این دختر شکسته روبروم رو می‌شناختم.
آنا ︎چیزی شده؟
من ︎بعدا براتون تعریف میکنم
مشکوک نگاهمون کردن که عصام خداحافظی سر سری کرد و با هم به سمت مدیریت دانشگاه رفتیم.
مدیر دانشگاه با دیدن من کنار عصام گفت: