Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۹۰ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع از زبان فاطمه | رمان تقدیر عشق




#پارت_۹۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


از زبان فاطمه

امروز ۱۰ فروردین ماه دقیقا روز تولد کسیه که من عاشقانه می پرستمش.
نمیتونم بهش نزدیک شم ولی دلم میخواد به دستش بیارم.
توجه های حامد این روزا بیشتر از قبل شده و من با وجود نصحیت های بچه ها هر چی از حامد دوری میکنم اون بیشتر به سمتم جذب میشه.
حامد رابطش با محمد بهتر شده و این رو هم مدیون منه ولی کاش حامد به من دل نبسته باشه.
شایدم من برداشت بد میکنم ولی حامد پسر حساس و زودرنجیه و این مدت مثل یک برادر و دوست همراهم بوده زمان هایی که برای برادرش اشک میریختم رو پا به پای من بوده و کمکم کرده دلم نمیخواد بیخودی بهم دل ببنده و بعد بشکنه چون من نمیتونم غیر محمد به هیچ پسر دیگه ای نگاه بندازم.حتی اگه اون منو نخواد وجود من فقط مال اونه.من اونو صاحب جسم و روح خودم میدونم.شاید بی منطق بنظر برسه ولی تا اینجای زندگیم به این نتیجه رسیدم محمد عشقی نیست که سر زده وارد قلبم شده باشه و سرزده هم بخواد بره.
تمام وقت پا به پای حامد که قرار بود تولد محمد و سوپرایز کنه کنارش بودم و توی کارها کمکش میکردم.
قرار بود بچه های دانشگاهم باشن و وظیفه دعوت کردنشون هم افتاد گردن من و این شد که شک خیلی از بچه ها رفت روی من ولی وقتی فهمیدن من دوست دختر حامد هستم خیالشون راحت شد مخصوصا دخترهای چندش کلاس.
اما واسه من مهم نبود به خودم امیدوار بودم چون کسی که تونسته تا این اندازه به محمد نزدیک بشه پس قطعا میتونه یک روز کنارش شب رو صبح و صبح رو شب کنه.
با این فکر لبخندی روی لبم نشست.
به کافه تزئین شده نگاه میکردم.
سلیقه حامد نمونه نداشت.پسر خونگرمی بود و با همه مخصوصا دختر ها گرم گرفته بود یادم باشه بعدا یک گوشمالی درست و حسابی بهش بدم اینجوری پیش بره تمام نقشه هامون خراب میشه.
نگاهم به ساحل و عصام افتاد که با هم صحبت میکردن و ساحل که با لبخند سرش پایین بود.
از دیدنشون ذوق میکردم و هر بار براشون آیت الکرسی میخوندم.
ساحل این روزها عجیب خوشحال بود یادم نمیاد کنار حسین هم اینجوری خندیده باشه.
اما حسین حسینی که با دیدن عصام انگار گر میگرفت.
پسر یلا قبایی که هیچ جنمی نداشت حتی عرضه به دست آوردن ساحل.
خدایا به برکت ازدواج ساحل و عصام که خوش یوم بوده منو هم به محمدم برسون.برام مهم نیست باهام چیکار کرده چون عاشقشم بخشیدم چون دوستش دارم نادیده میگیرم.
نگین و آنا در حال باد کردن بادکنک ها بودن که یکیش پکید و جیغ ساحل بلند شد.
سریع به سمتش رفتم که دستش رو شکمش بود.شکمی که مثل سابق بود.خب معلومه هنوز یک ماهشم نیست.
عصام با نگرانی هی حالشو می پرسید.
لبخندی از محبت هاش روی لبم اومد‌.خوشحال بودم که ساحل با وجود سخت گیری های خانواده و کلی مشکلات دیگه حالا کسیو داشت که بیشتر از خودش بهش اهمیت میداد.
من ︎مامان خانوم خوبی؟
ساحل ︎هیش دختره نمیخوام کسی بفهمه
آنا ︎با این حالت های ضایعت و دانشگاه نیومدنت فکر کن کسی نفهمیده باشه
عصام ︎هی بیخودی استرس ندید بهش
آنا حسابی لج بود با عصام
آنا ︎چی میگی تو آخه؟
عصام ︎من شوهرشم هر چی بگم باید بگه چشم
آنا ︎واه واه شوهرم شوهرم حالم بهم خورد،همه دارن پشت سرش حرف میزنن میگن شوهرش اجازه نمیده درس بخونه
عصام ︎من کی چنین کاری کردم؟فقط یه مدت مجازی ادامه بده
منو ساحل بی اهمیت به کل کل اون دوتا گوش میکردیم و نگین بیچاره هم هنوز تو بهت بود.می ترسید بلایی سر بچه اومده باشه.
با شرمندگی عذر خواهی کرد که عصام گفت:
عصام ︎نگین خانوم شما چرا آنا بادکنکو ترکوند بعدم ساحل از وقتی یه فندق داره ها خودشو خیلی لوس میکنه
فکر کردم آنا الان بهش می پره ولی با شنیدن اسم فندق گفت:
آنا ︎حالا اسم فندق خاله رو چی میخواید بذارید؟
عصام ︎والا اگر جنسیت بچمون معلوم بشه قطعا میگم شوهر نداشته تو انتخابش کنه
آنا ︎خیلی پروییی ساحل یچی به شوهرت بگو ها،وایسا ببینم اصلا تو چرا ساکتی هر چی این میگه لیلی به لالاش میذاری شده آقا بالاسر برات
ساحل فقط خندید.
عصام ︎اول دوتا چی بیاد به من بگه بنده به تمام حرفاش گوش می‌کنم.دوم لیلی گذاشتم به لالاش که فندق جونتون داره رشد و نمو میکنه سوم بنده شوهر خوبی ام در نتیجه خانومم به حرفم گوش میده.
ساحل که از حرفای بی پروای آنا و عصام سرخ شد و سرشو پایین انداخت.منم ترجیح دادم جای این افکار به محمد فکر کنم و ببینم چیکار کنم که به دستش بیارم.
نگین هم که مثل اسکلا الکی خودشو سرگرم بادکنکا کرده بود ولی من میدونم منحرف بدبخت داشت قشنگ همرو گوش میداد.
انقدر آنا و عصام باهم درگیر شدن که حامد گفت چخبرتونه محمد داره میاد.
سریع پرده هارو کشیدن و ما منتظر تا محمد بیاد.
یه لحظه استرس گرفتم.
لباسی رو که دوست داشت پوشیده بودم.
عطری رو که دوست داشت زده بودم
و من شده بودم همون دختری که برای اون شب پسندیده بود شبی که خودمو بنام خودش زد.
با وارد شدن به کافه صدای دست و جیغ ها بالا گرفت.