Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۹۴ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع فاطمه تمام حس هام | رمان تقدیر عشق




#پارت_۹۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


فاطمه تمام حس هامو تحریک میکرد.اون تنها کسی بود که قلبم با دیدنش هر بار محکم تر می‌کوبید.تنها کسی که توان گرفتن نگاهمو ازش نداشتم.مهم نبود این رابطه سرد شده فقط دلم میخواست یک بار دیگه عطر تنشو از بر بشم تا یادم نره عاشقی رو،یادم نره تو سنی دل بستم که عقلم هم درش شریک بود.
آروم سرمو کنار گردنش گذاشتم که حس کردم نفساش مقطع شد،طولانی بوییدمش.بوی شامپو بچه ای که استفاده می‌کرد مشاممو پر کرد.کنار گوشش لب زدم:

عشق آن بُغضِ عجیبی ست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان می‌ گیرد
"فهیمه تقدیری"

از بین لب های چفت شدش نامم رو صدا زد.
لحن تحلیل رفته اش دلم رو ریش کرد.
من ︎جان؟
فاطمه ︎محمد من یچیزی باید بهت بگم.
منتظر بودم حرفشو بزنه که یهو یکی با صدای بلندی گفت سوپرایز.
فاطمه سریع ازم جدا شد که همون موقع همه جا روشن شد.
نگاهم به چهره خندان شیما افتاد.لعنت بهت هر بار که میخواستم به فاطمه نزدیک بشم کلی مانع سر راهم قرار می‌گرفت و شیما هم یک مانع محکم حساب میشد.
برای اینکه ضایع نباشه و کسی شک نکنه لبخندی به روش پاچیدم.در هر صورت اونم استاد همون دانشگاه بود و بچه ها می شناختنش.
من ︎خوش اومدی
شیما ︎مرسی عشقم تولدت مبارک
نگاهم به چهره بهت زده فاطمه افتاد.دقیقا حالش مثل من بود همون روزی که من اونو با حامد دیدم.
با ورود شیما و این لحن صمیمی هیچ صدایی از کسی در نمیومد و همه زوم ما بودند.صدای آهنگ هم قطع شده بود.احتمالا کار شیما بود.
شیما دستمو تو دستش گرفت و رو به جمع گفت:
شیما ︎حالا که همه هستید منو محمد قصد داریم یه موضوع خیلی مهمی رو بهتون بگیم.
با تعجب نگاهش کردم‌ که چشمکی زد که از چشم های تیزبین فاطمه دور نموند.
شیما ︎من و محمد خیلی وقته بهم علاقه داریم و از امشب رسما نامزدیم
صدای دست و جیغ بالا گرفت.لبخند های بقیه روی مخم بود و صدای آهنگ عاشقانه ای که پخش شد اما من دنبال فاطمه میگشتم که نبود.
قیافه بهت زده عصام و ساحل بیشتر حیرانم میکرد.اونها هم انتظار چنین شکی رو نداشتند.
با عصبانیت دستمو از دست شیما کشیدم بیرون و دنبال فاطمه رفتم که از کافه خارج شد.

از زبان فاطمه

با شنیدن حرف های شیما ته دلم بدجوری خالی شد.دیگه واسم مهم نبود چه فکری راجبم میکنن گرچه با موضوع جالبی که مطرح کرده بود کسی حواسش به من نبود.
بدون هیچ واهمه ای از کافه زدم بیرون و وارد خیابونی شدم که در فروردین ماه هنوز سرد بود و کمی مه داشت.
گلوم پر بغض بود ودیگه ریزش اشکام دست خودم نبود،احساس تنهایی شدیدی میکردم.
مقصر همه چی منم،منم که یه تنه داشتم تلاش میکردم به احساسش اعتراف کنه.هنوز یادم نرفته قبل اومدن شیما هم میخواست منو خام کنه. حرفاش آخ حرفاش قلبم رو داشت میسوزوند.
شعری که خونده بود مدام توی مغزم اکو میشد.
وایرلس رو از تو کیفم برداشتم و تو گوشم گذاشتم که صدای مهدی احمدوند با آهنگ عشق درده پلی شد.
حس و حالم با آهنگ یکی بود انگار شدیدا واسه من خونده شده بود.
منتظر اسنپی بودم که خبر کرده بودم اما نمیومد.
هر چی فحش و درددلی داشتم سرش خالی کردم‌.مرتیکه چلغوز سه ساعته تو این سرما منو ایسگاه کرده.
خواستم برگردم داخل ولی دیگه نه دلم میخواست با محمد روبرو شم نه حامد.
همینجور با خودم درگیر بودم که ماشینی به آرومی کنارم وایساد.
نگاهی نکردم و فکر کردم یکی از مهمون های کافه اس ولی بعد با کلی بوق که زد سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم‌.
سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت:
پسر ︎خانوم سرما ممکنه بدنتونو اذیت کنه بهتر نیست اجازه بدید گرمتون کنم؟
هه درخواست های بی ادبانش رو با با ادبانه ترین شکل ممکن بیان کرده بود.
عصبی چند متری به سمت کافه رفتم تا ازش دور شم که باز دنده عقب گرفت و اومد این سمت خیابون.
داشت رو مخم رژه میرفت.
من ︎آقا لطفا مزاحم نشید،مگه خودتون ناموس ندارید
این اسنپ آشغال هم که پیداش نمیشد.
خیلی عصبانی بودم و از این نوع حرکات پسرا بشدت متنفر بودم.
با صدای کاملا بلند و شیطونی که انتظارشو نداشتم گفت:
پسر ︎جون بخورمت با این لباسِ آتشین،شما بیا بالا تا نیم ساعت دیگه ناموس خودم میکنمت
عصبانی شدم.نتونستم خودمو کنترل کنم.تداعی صحنه ها و کارهای محمد هم جلوی چشمم بود اینکه چطور هر بار میخواست ازم سوءاستفاده کنه.
یه میله فلزی کنار چمن های مصنوعی افتاده بود.سریع برش داشتم و با ضرب محکمی زدمش تو شیشه جلوی ماشین که چند تا ترک بزرگ برداشت.
مرتیکه ندونست با چه سرعتی از ماشینش پیاده شه.
خودم که حالا خندم گرفته بود و این وسط منتظر بودم ببینم واکنشش چیه.
اومد سمتم و با قیافه خشمگینش بهم نزدیک شد و منو با ضرب محکمی هل داد روی زمین.
منم که توقع این برخورد رو نداشتم افتادم رو زمین و سرم محکم به کناره صندلی فلزی برخورد کرد.
اینکه به کجاش خورد که انقدر درد گرفت رو نمیدونم.کل بدنم گر گرفته بود.ترسیده بودم و نمی تونستم هیچ حرکتی کنم.