Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۹۵ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع اومد سمتم و با قی | رمان تقدیر عشق




#پارت_۹۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


اومد سمتم و با قیافه خشمگینش بهم نزدیک شد و منو با ضرب محکمی هل داد روی زمین.
منم که توقع این برخورد رو نداشتم افتادم رو زمین و سرم محکم به کناره صندلی فلزی برخورد کرد.
اینکه به کجاش خورد که انقدر درد گرفت رو نمیدونم.کل بدنم گر گرفته بود.ترسیده بودم و نمی تونستم هیچ حرکتی کنم.
انگار از در های شیشه ای بچه ها مارو دیده بودند که سراسیمه اومدن بیرون.
فشارم اومده بود پایین و هر لحظه حس میکردم رو هوام‌.فکر کنم بخاطر حمله یهوییش ترسیدم و فشارم افتاده‌.
با کمک بچه ها رو صندلی نشستم و به عصام نگاه کردم که با پسره درگیر بود.چقدر من مدیون عصام بودم که جای برادر نداشتم تو این مدت خیلی کمکم کرده بود.ساحل باید قدر چنین شوهری رو بدونه‌.
بطری آبو از نگین گرفتم و تشکری کردم.
بچه ها مدام می پرسیدن خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
منم گفتم نیازی نیست خوبم.واقعا هم حالم خوب بود و فقط کمی فشارم افتاده بود که با آب قند جبران میشد.
یکی از پسرا رفت داخل و بعد با حامد اومد بیرون.
حامد با خوردن نوشیدنی ها کمی تو راه رفتن مشکل داشت ولی با تعجب و وحشت داشت به من نگاه می‌کرد.
با من من گفت:
حامد ︎توی کی از کافه بیرون اومدی؟خوبی؟
روی دو زانو مقابلم نشست و دستمو گرفت.
موهای پخش شده توی صورتمو کنار زد و منم دستمو سمت شالم که از سرم افتاده بود بردم تا مرتبش کنم که نگاهم با چهره نگران محمد تلاقی کرد.دستم که به شالم رسید حس نمناکی بهم دست داد.به گمونم همون جایی که افتادم کثیف بوده.سرم کمی درد میکرد،حامد هم پشت سر هم ازم سوال میکرد،منم برای در آوردن لج محمد عوضی دستامو به سمت صورتش بردم و نوازش گونه روی گونه های حامد گذاشتم. با صدایی کاملا واضح که اون پسره خر که لیاقتش همون دختره مُردنی هست بشنوه گفتم:
من ︎ خوبم عشقم،خوبم دورت بگردم
بماند که حامد هنگ شد آخه تا حالا این مدلی باهاش حرف نزده بودم
حامد ︎ باشه عزیزم
نگاه زیر چشمی به محمد کردم.حواسش کاملا به ما بود ولی خودشو زده بود به اون کوچه های علی چپ که مثلا من حواسم نیست.
جلوی در کافه وایساده بود که شیما هم اومد کنارش و دستشو به دور بازوی محمد حلقه کرد.
یجوری خودشو انداخته بود به روی محمد
دیگه توان تحمل کردن این درد رو هم نداشتم.
اشکام از چشمام مثل بارون شروع به ریختن کرد.
حامد و بچه ها پشت سرم هم می‌پرسیدن خوبی،چرا گریه می‌کنی؟
و من چقدر خوشحال بودم که اون مرد قوی هیکل منو به این روز در آورد تا دلیلی برای گریه کردنم باشه.
با صدای پر از بغض و چشمایی که قطعا به خون نشسته بود گفتم:
من ︎سرم خیلی درد می‌کنه اصلا خوب نیستم، می‌خوام برم خونه.
نگین به سمتم اومد.با دستاش اشکایی که از درد عشق میریخت نه از درد جسم رو پاک کرد و گفت:
نگین ︎گریه نکن آبجی جونم الان میریم خونه
چشامو بستم بغضمو فرو بردم و دیگه اجازه بیشتر خورد شدن خودمو ندادم.
من ︎باشه زود منو ببر دیگه حوصله اینجا رو ندارم سرم شدید درد میکنه
نگین ︎حامد مگه تو دکتر نیستی؟ببین سر فاطمه چی شده
من ︎نه نمی‌خواد چیزی نیست،استراحت کنم خوب میشم
روبه بچه ها کردم و جلو همه به محمد گفتم: استاد ببخشید تولدتون هم خراب شد،و همچنین سورپرایز شیما خانوم و این شب مهم و پر از عشق مرسی از نگرانی تون اما دیگه نیازی نیست
بهتره به ادامه تولد برسین.
وقتی اون جملات رو میگفتم انگار داشتم از جونم مایه میذاشتم یه کرختی عجیبی توی بدنم بود.
تقریبا همه بچه ها رفتن داخل فقط یه عده ای کمی بیرون بودیم.
محمد ︎خانم ضیاء ..
اومد ادامه حرفشو بزنه که شیما گاله مبارکشو باز کرد:
شیما ︎نه دختر کوچولو،چیزی که نشده خدا به شما هم سلامتی بده ما به ادامه تولد میرسیم
از دختر کوچولو گفتنش حرصم گرفت،دلم می خواست با این حرفش خفش کنم و با اون میله که ماشین اون مرتیکه رو نابود کردم تو سر اینم میزدم که بجای گوه تصمیم بگیره کمی غذای مقوی بخوره
ساحل حواسش به شیما و لحن مسخرش بود که شکاری نگاهش میکرد.شیما دست محمد رو گرفت و رفتند داخل.خیلی عصبی و ناراحت بودم.روحم درونم مچاله شده بود.قلبم مثل شیشه پودر شده بود و اونی که از جون براش میزاشتم بدون هیچ واهمه ای ازم دور شد و من حتی ذره ای براش اهمیت نداشتم.از سر جام بلند شدم میخواستم برم خونه که حامد دستمو گرفت.دستمو ازش با حالت عصبانی جدا کردم.
حامد ︎کجا فاطمه،حواست هست اصلا داری چیکار میکنی؟
دست خودم نبود که صدام بالا رفت و با تن صدای بالا رو بهش توپیدم.
بچه ها با نگرانی بهم نگاه میکردن.حامد اما ناراحت دستامو گرفت و منو تو آغوش خودش کشید.آغوش برادرانه ای که شدید باش محتاج بودم.برادری که هیچ وقت نداشتم ولی از این دو برادر حسابی آسی بودم.حامدو سریع پس زدم.
من ︎ببین حامد اصلا حوصله ندارم،ولم کن من خوبم مرسی
در حالی که با حامد کلنجار می‌رفتم،محمد با ظاهری آشفته به سمتمون اومد.



جمعه پارت نداریم