Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۹۶ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع حامد:باشه باشه،آرو | رمان تقدیر عشق



#پارت_۹۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

حامد:باشه باشه،آروم باش تو بیا بشین من خودم تا چند دقیقه دیگه میبرمت از اینجا
دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند.همین طوری که دستمو نوازش میکرد گفت:
حامد:فاطمه بیا یکم آب بخور حالت جا بیاد
اون موضوع چند دقیقه پیش و هم فراموش کن.
با صحبت های حامد چشمامو برای چند دقیقه بستم و نفس راحتی کشیدم.کمی آروم شده بودم
من:حامد میشه دیگه بریم؟
حامد:باشه الان میام
حواسم به محمد بود که در حال اومدن به سمت ما بود.جوری وانمود کردم که اصلا برام مهم نیست.قبل از اینکه حامد بره گفتم:حامد ببین شال من چیشده حس میکنم کثیفه سرمو هم نمیتونم پایین بیارم درد میکنه.
حامد از سرجاش بلند شد ،بهم نزدیک شد اونقدر که مور مورم شد.همون موقع محمد هم نزدیکم اومد و گفت:خوبی خانم ضیاء؟
پوزخندی به لبم اومد تا چند لحظه پیش منه خام و احمق جانانش بودم و نزدیک بود گول ظاهر عاشقش رو بخورم.لعنت به منه خام که اگه همین الانم باز برام دُغُل عاشقی بزنه سازش میشم و کوکِ کوک باهاش همراهی میکنم.چطور می تونست بی توجه به من دست های شیما رو بگیره؟چه خوب بود اسلام ولی کسی بهش پایبند نبود. اسلام درد دل من بود.چطور به راحتی دستای اون غریبه رو میگرفت.
من:خوبم استاد
بی تفاوت حالمو پرسیده بود و من بی تفاوت تر جوابشو داده بودم.حامد به سمتم خم شد و دستشو برد روی شالم تا نگاهی به سرم بندازه.از این نزدیکی بوی مشروبش حالمو بد کرد و حالت بدی بهم دست داد.چهرم جمع شد.یه لحظه چهره حامد هم در هم رفت.با لحن نامطلوبی گفت:خوبی فاطمه؟
من:آره خوبم فقط حس میکنم فشارم داره میفته منو برسون خونه سرمو بذارم زمین شاید بهتر شم.
حامد:چی چیو خوبی؟هی مدام میگی خوبی از سرت داره خون میاد
این حجم عصبانیت از حامد همیشه شوخ بعید بود.قطعا که درصد زیادیش به نوشیدن اون الکل ها مربوط می‌شد.آنا و نگین نگران اشک می ریختند و ساحل هم که هق هقش داشت بالا میگرفت و اما خودم که در خنثی ترین حالت ممکن بودم.حامد با نگرانی بهم خیره شد و گفت:تکون نخور خب؟من الان ماشین رو میارم
در حالی که میرفت رو به نگین گفت:بهتره تو یه پارچه و یه تیکه یخ بیاری تابرسیم خون از دست نده بدو و با عجله رفت.اهه لعنتی تقصیر خودم بود که با مردک درگیر شدم.بگو زن تورو چه به دعوای مردونه؟از وقتی بچه بودم مرد خانواده بودم جایی نبود من باشم و کسی بخواد زور بگه و امروز هم مستثنی نبود.بجای نگین محمد با یک کیسه یخ به سمتم اومد و روی سرم گذاشت.از برخورد یخ حس کردم سرم یخ زد و از توجهات معشوقه ای که دل بهش داده بودم دلم گرم.بازم از توجهش حالی به حالی شدم اما دلیلی نداشت اون بهم توجه کنه اون که با شیما تصمیم نامزدی داشت منو واسه چی میخواست.برام عجیب بود که دوستم داره یا نه؟اگه براش مهم نبودم پس چرا الان اینجاست؟توی این حال بد بازم عطرش برام آرامش بخش بود و قلب طغیانگرم آشوبگر حال درونم بود.از عصام خواستم ساحل رو کنترل کنه با وجود بچه ای که هنوز به درستی شکل نگرفته این نگرانی ها فقط یه سم بود براش و منو زندگیم همیشه برای این ۳ دوست مشکل بودیم.مشکلی که مشخص نبود کی حل میشد.کم کم انگار حالم بهتر میشد.دیگه نه چشمام تار می دید نه دستام می لرزید فقط دیگه داشتم یخ میزدم از سرما.محمد:خوبی فاطمه؟هان؟
یخ ها داشتن آب میشدن و روی زمین افتادن.
انگشتای یخ زدش ماهرانه روی گونه گرمم حرکت می‌کرد و من ناشیانه لب گزیدم.حس عجیبی داشتم چطور جرئت میکرد جلوی بچه ها و مخصوصا چشم های به خون نشسته شیما که وقتی محمد اینجا بود اونم برگشته بود،منو لمس کنه‌.کنارم زانو زد و من دیگه متوجه اطرافم نبودم؛چشم هایی که به ما خیره بود و مارو می درید.داشتم از حال میرفتم ولی حالا که اینجا بود باید میگفتم حتی اگه نمی‌خواستم نباید شرمنده خودم دلم و غرورم میشدم.دستامو مماس صورتی که سه تیغه بود گذاشتم.
من:خوبم استاد،خوبم که صداتو می شنوم اما دیگه نایی که بخوام حرف بزنم ندارم
محمد گوشیشو بیرون آورد و شماره ای گرفت:کجایی تو حامد فاطمه داره از حال میره
موبایلو قطع کردو شربت آبلیمو رو از نگین گرفت و مقابلم قرار داد.محمد:بخور خانم ضیاء رنگت پریده
هه یه بار فاطمه بودم براش و بار دیگر خانم ضیاء و من به همین هم راضی بودم.کتشو در آورد و روی شونه هام انداخت.با پیچیدن عطرش به مشامِ مشتاقِ من چشمام بسته شد و در خلسه ای فرو رفتم که ناخواسته بود.چشمامو که باز کردم توی بیمارستان بودم.سرم سنگین بود.
توی اتاق کسی نبود.چند دقیقه ای گذشت تا یک پرستار وارد اتاق شد.لبخندی زد و گفت:بهوش اومدی عزیزم؟ آره ای گفتم.
_آقای دکتر پاکزاد گفتن از روی تخت اصلا بلند نشید و به سرتون زیاد فشار نیارید چندتا بخیه ریز خورده
سری براش تکون دادمو بعدش رفت بیرون.
بعد از بیرون رفتنش در باز شد و اول قامت محمد و بعد بچه ها.از نگرانی چهره هاشون به زردی میزد.خندم گرفته بود اینارو باش فکر کردن من مُردم.