Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۰۰ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع نمی تونستم منکر | رمان تقدیر عشق




#پارت_۱۰۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


نمی تونستم منکر حق بودن حرف های شیما بشم.
اینکه خانواده هاشون اون هارو نشون هم کرده بودند و اون دختر احساساتی که در قالب یک استاد سخت فرو رفته بود،بد به محمد دلبند شده بود و این حقو بهش میدادم که شاکی باشه اما نمیتونستم بهش حق بدم که محمد مال اون باشه خدایی که از ما قضا و قدر رو بهتر می دونست منو با محمد آشنا کرده بود.اگر قرار بر این بود که بهم برسن من از این تقدیر دست میکشیدم اما نه تا وقتی می تونستم محمد رو مال خودم کنم.
مارال خانوم ︎حق داری دخترم اما زمانی ما اون تصمیم رو راجب شما گرفتیم که فکر می‌کردیم همدیگر رو دوست دارید.
اشک های شیما به پهنای صورتش چکید و من خوار شدنش رو با چشم دیدم.
شیما ︎حق؟همین؟فقط حق رو بهم میدید؟آره من که نمی تونم تاوان دل شکستم رو توی دادگاه عدل شما بگیرم!فقط یادتون باشه واسه عروس بعدیتون قبل اینکه کور کورانه تصمیم بگیرید ببینید حسشون بهم چیه نه اینکه وقتی یکی از اونا بهم وابسته شدن تازه یادتون بیاد که ازدواجشون اشتباست.
رو کرد سمت محمد و گفت:
شیما ︎امیدوارم خوشبخت بشی محمد من که اونقدر دل ندارم از خدا شکایتتو کنم ولی حداقل واسه کسی که دوست داره بد نباش
اشارش به من بود.منی که تمام این مدت گنگ نگاهش میکردم.
فکر نمی‌کردم کنار بیاد.حرفاشو زد دلشو از کینه خالی کرد و حالا میخواست بره.
قبل اینکه بره سریع به سمتش رفتم و دستشو گرفتم.
به سمتم برگشت.چشمای قرمزش دلم رو خون میکرد.من زن بودم و حالشو بهتر درک میکردم.
من ︎منو ببخش این حس قلبی دست خودم نبود.
شیما ︎بیشتر از من دوستش داشته باش.منکر حس قلبیم نمیشم ولی دیگه به مردی که قراره با یک زن دیگه ازدواج کنه فکر نمیکنم.
دلم ریش شد برای صداقت ته کلامش و من گاهی چه بی رحمانه قضاوتش کرده بودم.
دستشو از توی دستم کشید بیرون‌ و رفت.
جمعی که تا چند دقیقه پیش خوشحال بود دیگه رنگ شادی نداشت.
سکوت بدی حاکم بود که موبایل محمد زنگ خورد.
گوشیشو جواب داد.
محمد ︎جانم ساحل خانم؟
ساحل چرا به محمد زنگ زده بود؟
محمد ︎بله کنارمه گوشیش خاموش شده باشه باشه میریم الان
گوشیو قطع کرد و رو به من گفت:
محمد ︎بلند شو دیگه بریم مامانت زنگ زده به ساحل گوشیت خاموش بوده ساحلم گفته فاطمه پیش منه
من ︎باشه
مارال خانوم ︎خوب شام بمونید
من ︎ممنون ما هم مهمون داریم حتما مامانم الان کلی ازم شکاره

سوار ماشین شدیم و به سمت خونه اومدیم.
۲۰ دقیقه بعد رسیدیم و من قبل از اینکه پیاده شم رو به محمد گفتم:
من ︎محمد
با بی حالی و شاید حسی که با حرفای شیما از دست داده بود نگاهم کرد.
من ︎من ، من حس بدی دارم حس خیان....
دستشو روی لبم گذاشت که از داغی دستش لبم سوخت.
آب دهنمو قورت دادم که با تک خنده ای دستشو کشید.
محمد ︎ببین یک شیما دختر بالغیه و میدونه دو نفر که بهم حس دارم باید کنار هم باشن وقتی من نسبت بهش هیچ حسی ندارم تا ابد هم که بگذره یه روز یه جایی ازش دل میکنم و دوم شاید اگر محبتی نسبت به تو نداشتم الان با اون بودم و هیچ وقت سر راه تو سر راه احساست قرار نمیگرفتم ولی بنظرم سرنوشت مارو بهم نشون داد از همون روزی که دیدمت تا الانی که تو اینجایی هیچ کدومش بی حکمت و بی نشانه نیست.
با حرفاش دلم گرم شد.گرم آینده ای که میدونستم فقط با اونه که رقم میخوره