Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۰۱ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع از ماشین پیاده شدم | رمان تقدیر عشق



#پارت_۱۰۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه اومدم.سردردم داشت تشدید میشد و هر چه سریعتر باید میرفتم تا اون مسکن های لعنتیو بخورم.کلید رو توی در انداختم که محمد از ماشین پیاده شد و صدام کرد.به سمتش برگشتم که این بار با لحن شیطونی گفت:فکر نکن از اومدن به خونتون منصرف شدما حتی اگر الانم دعوتم کنی بنده با دوبله پا میام
برو بابایی زیر لب گفتم و درو باز کردم.
از دیدن مامان توی حیاط دست پاچه شدم.
مامان:وای دختر میدونی چند بار زنگ زدم؟
من:ببخشید مامان گوشیم شارژ تموم کرد.
مامان:خوب مهمونی خوش گذشت؟
با خنده گفتم:آره خیلی
مامان:خب پس خداروشکر ظرفیت یک مهمونی دیگه هم داری
من:مامان میدونی چقدر از مهمونی های خانوادگی بدم میاد؟حالا کی هستن؟
مامان پوفی کشید و گفت:میگم ولی لطفا عصبانی نشو
متعجب نگاش کردم که گفت:آقای شمس و خانومش اینجان
با خنده گفتم:خب خداروشکر مهمون های افتخاری بریم پس
خواستم برم که دستمو گرفت.سوالی نگاش کردم که گفت:فاطمه مامان واسه خواستگاری اومدن
مغزم سوت کشید.من:واسه چی اومدن؟
مامان:هیشش فقط اومدن ببیننت همین
من:والا مامان هزار بار منو دیدن من مطمئنم واسم خواب زیاد دیدین که الان اومدن اینجا
مامان:میدونی که بابات حرف حرف خودشه؟روشا هم سعی کرد قانعش کنه ولی مرغش یه پا داشت.
عصبی لب زدم:کی یه پا نداشته؟
مامان:راجب پدرت درست صبحت کن من فقط یه ضرب المثل زدمبه اصرار مامان رفتیم داخل.خانوم و آقای شمس به احتراممون بلند شدن.سلامی کردم و سعی کردم نهایت لبخندی که تصنعی بودنش کاملا مشخص بود خوب جلوه کنه.
خانوم شمس:سلام عروسکم
بیا شروع شد تا وقتی که اسم از خواستگاری نباشه براشون جنس مفتی هستی همین که پسرشون هوس زن گرفتن کرد میشی عروسک
من:سلام خاله خوش اومدین
با آقای شمس هم سلام و احوال پرسی کردم و به نشونه احترام کنارشون نشستم.تصمیم داشتم پاشم برم تو اتاقم که صدای پیامکم بلند شد.محمد بود.نوشته بود مهموناتون کی میرن؟نکنه هنوز دم در بود؟سریع تایپ کردم کجایی؟یک دقیقه بعد نوشت زیر پنجره اتاقتم. پنجره اتاق من به کوچه ختم میشد و من چقدر خوش شانس بودم.یه جرقه ای تو مغزم خورد.یس خودشه.رو به بابا گفتم:بابا جان
بابا هم که میخواست جلوی آقای شمس خودشو خوب نشون بده گفت:جانم بابا؟
من:بابا من نمیدونستم مهمون داریم چند روز دیگه ترم جدید شروع میشه و استادم قرار بوده امشب برام کلاس بذاره من چکار کنم الان ممکنه برسه
قبل اینکه بابا چیزی بگه و مخالفت کنه آقای شمس که قطعا برای خودشیرینی و خوب جلوه دادن خودش میخواست حرفی زده باشه گفت:
آقای شمس:چه اشکالی داره دخترم تو به درست برس
لبخندی زدم و تشکری کردم.چشمای روشا گرد شده بود و خنده دار ترین حالت ممکن بود.مامان هم که قطعا با نگاهش میگفت بزار برن تا پاره پوره تحویل جامعت بدم.لبخندی زدم و به محمد پیام دادم زنگو بزن.بعد سریع تایپ کردم زنگ نزنیا.اونم که انگار رو گوشیش خوابیده بود که گفت:خانوم خانوما الان می فرمایید بنده چکار کنم،من:بیا خونمون،محمد:از پنجره بیام لابد
نوشتم:خیر از در بیا به مامانم گفتم معلم خصوصیم قراره بیاد،محمد:نمیتونم کلاس دارم
با حرص نوشتم کدوم کلاس؟
جوابمو نداد.یه ربعی شده بود و کم کم داشت بحث خواستگاری میومد وسط دیگه اشکم داشت در میومد.رفتم تو قسمت مخاطبین و حامدو پیدا کردم.نوشتم حامد به اون داداش عوضیت بگو دیگه سر راه من سبز نشه فاطی مرد وقتی زن یکی دیگه شد تشریف بیار جسدشو تحویل بگیر
هنوز چند دقیقه نشده بود محمد زنگ زد.
با دستپاچگی جواب دادم:
_سلام استاد بله استاد بفرمایید،یه در سفید رنگه
خودم از گفته هام خندم گرفت.
محمد:خوب با برادر نامزدت جیک تو جیک شدی
سریع قطع کردم.بابا با خنثی ترین حالت ممکن گفت:استادت اومد؟
من:بله بابا
صدای زنگ خونه به صدا در اومد.روشا خواست در رو باز کنه که مامان گفت من میرم.صدای صحبتش که کاملا مودب و مردونه با مامان حرف میزد میومد و هر لحظه نزدیکتر میشد.مامان: بفرمایید آقای پاکزاد خوش اومدین شرمنده بهتون زحمت دادیم مثل اینکه امشب تولدتون هم بوده و واقعا ببخشید
محمد:چه زحمتی خانوم انجام وظیفس.
از دیدنش ذوق کردم و سریع قبل از اینکه کسی مشکوک شه نیش باز شدمو بستم.خیلی ماهرانه با اون کیف و کتاب و جزوه اومده بود.آخه تو اینارو از کجا آوردی.خندم گرفته بود.به سمتش رفتم و مودب که کسی شک نکنه گفتم:خوش اومدید استاد
محمد:خانم ضیاء ببخشید یکم دیر شد توی مهمونی بودم
توی دلم گفتم آره جون خودت و هفت جد و آبادت تو مارمولکی هستی که رو دستت هنوز نیومده.همه به احترامش بلند شده بودند.بابا با تیز بینی نگاهش میکرد.من که استرسی نداشتم چون محمد پسر با شخصیتی بود حداقل ظاهرش که اینو میگفت.بابا با شک گفت:خوش اومدید جناب
با تشر به من نگاه کرد و گفت:ببخشید که فاطمه این وقت شب بهتون زحمت داده