https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0 #خیانت! #عشق! #درد! ~~~~ با شکمی برآمده ، در خانه را باز کرد . چقدر شوق داشت برای آن سورپرایز شیرینش . قرار بود خبر پدر شدنش را به بردیا بدهد . به اتاق خوابشان که نزدیک شد . صدایی شنید که نفس را در سینه اش حبس میکرد . صدای که بود ؟بردیا!؟ (_دارم میگم صبر کن ، اون فقط یه بازیچست . امروز فرداست که در خواست طلاق بدم! ) در را باز میکند . چرا آنقدر سخت نفس میکشد ! مگر چه شده . بردیا انگار هنوز متوجه ی باز شدن در نشده که کلمات را چنان سیخ داغی درون قلبش فرو میکرد . نمی دانست چرا ولی حتی قطره ای اشک نریخت . ارزشش را داشت !؟ به آنی بردیا نگاهش به اویی که چشمانش و حتی بدنش یخ بسته بود افتاد . تلفن از دستش افتاد ! شنیده بود ؟ دخترک با رنگی که به سفیدی میزد لب زد : _چی کار کردی با زندگیمون بردیا؟ قطره ای اشک از چشمام آن مردک مغرور چکید . _قسم می خورم این حرف ها همش دروغ بود . با دستانی لرزان برگه را از کیفش بیرون آورد و بر روی صورت بردیا پرت کرد . از در خارج شد که ناگهان ... https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0