#دخترههرشبهمخوابپسرهمیشهو...! ملافه رو دورِ بدنِ #ب | رمان تقدیر عشق
#دخترههرشبهمخوابپسرهمیشهو...! ملافه رو دورِ بدنِ #برهنهام پیچیدم و با بغض نگاهش کردم. نیم نگاه سرد و #خشکی بهم انداخت و در نهایت زمزمه کرد: -وظیفهی تو چیه هرزه؟! آب دهنم رو قورت دادم و با صدای #ضعیفی نالیدم: -تمکین کردن شما! #پوزخندی گوشهی لبش جا #خشک کرد و با #جدیت گفت: -میدونی که سرپیچی از دستورات من تنبیه داره؟! سرم رو بالا آوردم و تو چشمهاش خیره شدم که ادامه داد: -امشب باید زیر سه نفر جر بخوری! تیز از جام بلند شدم که زیر دلم تیر #وحشتناکی کشید. پخش زمین شدم و #ملافه از روی #بدنم کنار رفت. چشمهاش #گرسنهش روی بدنم خیره موند و خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد: -پشیمون شدم همین الان خودم سرویست میکنم! #دستش رو بین #پاهام برد و....! https://t.me/joinchat/V2pbjFTHYn0yZmU0 #زیر_هیجدهسال_جوین_نشه!