Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۰۴ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع روشا با با اجازه | رمان تقدیر عشق




#پارت_۱۰۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

روشا با با اجازه ای وارد اتاق شد و نامحسوس نگاهی به دور و بر کرد.لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
من ︎بفرمایید
روشا بدون اینکه به روی خودش بیاره پشت در بوده گفت:
روشا ︎ببخشید مزاحم شدم
توی دلم گفتم الان ۲۰ دقیقه ای هست پشت در مزاحمی این نیاز به عذرخواهی نداره!
روشا ︎چیزی لازم ندارید بیارم براتون
محمد با قدردانی گفت:
محمد ︎نه مچکرم خانم ضیاء مثل اینکه دانشجوم اینجا منبع غذا رو داره
و همزمان به اون یخچال کوچولوی فانتزی خوشگلم اشاره کرد.
روشا ︎بله خوب پس با اجازه من برم دیگه
فاطمه تو هم یه دقیقه بیا مهمونها دارن میرن لطف کن بیا یه خداحافظی کن و برو
باشه ای گفتم و همراهش رفتم.درو بست و با کمی صداشو پایین آورد.
روشا ︎خیلی زشته که وسط خواستگاری درس رو بهانه کردی
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
من ︎من از قبل هماهنگ کرده بودم نمیدونستم مامان هم یه خواب دیگه واسم دیده وگرنه برناممو عوض میکردم.
روشا ︎ببین من این پسره رو می شناسم پسر آقای شمس تو شاید چند بار دیده باشیش ولی من توی دانشگاهمونه دانشجوی خودمه ازش بهتر از تو خبر دارم پس راجبش فکر کن پسر خوبیه
آدم که نباید به بختش پشت پا بزنه بنظرم تازه همین الان جواب مثبتو..
در اتاق باز شد که من سریع جلوی دهن روشا رو گرفتم.
نگاهم به محمدی افتاد که پکر بود.اخماش تو هم بود و میشد نتیجه گرفت که تمام حرف های مارو شنیده بود.لعنت بهت روشا
چشمم به کیفش بود و این ینی قصد رفتن داشت.
رو به بهم گفت:
محمد ︎خانم ضیاء امشب تا همین جا کافی بود ان شاءالله بعد از تموم شدن ایام تعطیلی توی دانشگاه کلاس برگزار میکنم یه سری نکته هم نوشتم روی میز گذاشتم مطالعه کنید.
با دلهره ای که به جونم افتاده بود گفتم:
من ︎ولی استاد هنوز کلی مطلب دیگه مونده
روشا نیشگون نامحسوسی ازم گرفت و گفت:
روشا ︎فاطمه جان احتمالا آقای ضیاء کار دارن ما هم که مهمون داریم بزارش واسه یه وقت دیگه
چقدر دلم میخواست این زبون سه متریشو از حجره اش بکشم بیرونو با چاقوی آشپزخونه نگینی خورد کنم!کاش بجای پسرعموم اینو به یه مرد عرب میدادیم تا شب و روز جون بده من از دستش راحت شم به مولا.
روشا ︎آقای پاکزاد بفرمایید من همراهیتون میکنم
دیگه اشکم داشت در میومد.
من ︎روشا تو با استاد برو منم یه دقیقه دیگه میام
روشا پوفی کشید و همراه محمد رفت.
سریع چپیدم تو اتاق و کاغذ دست نویسشو برداشتم.
" فاطمه کاش میتونستم تورو درک کنم و بفهمم توی مغزت به چی فکر میکنی؟
درک تو خیلی سخته اینکه قصد و هدفت چیه رو نمیدونم ولی خوردم کردی غرورمو خورد کردی اگه این هدفت بود تبریک میگم بهش رسیدی
یه روز با حامدی میای که برادر خونی منه و این میشه بزرگترین عذاب زندگی من و یه روز برام تولد میگیری و کاری میکنی تا من به حسم اعتراف کنم اما دقیقا در اون لحظه ای که فکر میکنم دیگه مال خودم شدی دقیقا وقتی برات خواستگار اومده منم دعوت میکنی تا ببینی که من چطور خورد میشم.
ببخشید که نمیخوام بازیچت باشم امیدوارم این یک روز بهترین روزتو که یه روز خراب کردم برات بهترین شده باشه و از من خاطره بدی برات نمونه
دوستدارت محمد "
قطره اشک سمجم ریخت.چطور توی این چند دقیقه این متن رو آماده کرده بود.
راست می‌گفت اگه منم بودم و همه این اتفاقاتی رو که ناخواسته کنار هم قرار گرفته بود رو می دیدم قطعا به طرف مقابلم شک میکردم.

حالم اونقدر بد بود که حوصله خداحافظی با خانواده نحس شمس رو نداشتم ولی بخاطر مامان و بابا رفتم و اونقدر رفتارم مصنوعی بود که شک داشتم چیزی نفهمیده باشن.