هیراویل هر کاری میکنه تا باهاش باشه اما دخترمون مقاومت میکنه | رمان تقدیر عشق
هیراویل هر کاری میکنه تا باهاش باشه اما دخترمون مقاومت میکنه تا اینکه پای خواهرش به داستان باز میشه
- میخوای نجاتش بدی، فرشته زمینی؟
خودشو از پشت بهم میچسبه، دستهاشو روی ممنوعههام قرار میده.
- پس بهم اجازه بده، بذار فتحت کنم تا بذارم زنده بمونه
نمیدونستم چیکار کنم، ترسیده بودم اگه برای سحر اتفاقی میافتاد تا آخر عمر خودم رو هرگز نمیبخشیدم و اگه بهش اجازه میدادم معلوم نبود دچار چه سرنوشتی میشدم.
لبهاش رو به گوشم میماله و صدای خمارش رو از حصار لبهاش آزاد میکنه:
- منتظرم، زیر خواب شدن من، یا تماشا کردن مرگ خواهرت؟
نگاهم به چشمهای سحر میافته، پلکهاش به آرومی درحال بسته شدن بود، مچ دستش رو چنگ میزنم و با بغض داد میزنم: - باشه اجازه میدم.
آروم و خمار زیر گوشم میگه:
- اجازهی چی دارم؟ - اینکه بهم دست بزنی!
نفسش رو پر صدا داخل گوشم فوت میکنه که قلبم پر میشه از حس ناآشنا، دستهاش روی جای جای بدنم میشنیه یهو کل...
اخطار این رمان مناسب مجردین نمیباشد https://t.me/+6RZsAhrPf0Q2MTRk https://t.me/+6RZsAhrPf0Q2MTRk https://t.me/+6RZsAhrPf0Q2MTRk
هیراویل از تبار شیاطین برای انتقام روی زمین مییاد اما دل به دل دختر ترسویی میبنده که به هیچ صراطی رازی نمیشه باهاش رابطه داشته باشه