Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۰۶ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع دیشب مامان فاطم | رمان تقدیر عشق




#پارت_۱۰۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



دیشب مامان فاطمه زنگ زده بود و فکر می‌کرد فاطمه پیش ماست.دختره خنگ تا محمد یه ابراز احساساتی کرد سریع وا داد بعد به من میگه خیلی هولی.
خلاصه ما هم برای اینکه سوتی نداده باشیم گفتیم فاطمه پیش ماست.
به محمد زنگ زده بودم و خبر داده بودم.و حالا در حالی که منتظر ساتیاری بودم که بالاخره ۱۱ فروردین تصمیم گرفته بود دل از خوابگاه و درس بزنه به صحبت های بابا و شریکش گوش میدادم.
دختر چندشش هم که همراه خودش آورده بود و به بهونه های مختلف با عصام حرف میزد.عصام عوضی هم که با لبخند جواب سوالاشو میداد.صبر کن آقا عصام بریم خونه یه نخ سالم رو موهات و اون ریش و سبیلی که روش حساسی واست نمیذارم‌.از خشتک دارت میزنم تا به کسی رو ندی.
مامان از توی آشپزخونه با ذوق به سمتم اومد و گفت:پاشو پاشو اومدن.
دریا و محمد رفته بودن ترمینال دنبال ساتیار و حالا اومده بودند.
با کرختی و حال بدی از جا بلند شدم.
همش خوابم میومد و می دونستم همش از همین حاملگیه.
منو مامان و عصام رفتیم استقبال.
توی حیاط بودیم که بالاخره اومدن.
بعد از مامان که ساتیار رو به آغوش کشید من با ذوق به سمتش پرواز کردم.
خودمو توی بغلش جا دادم.
حس امنیت تنها برادرم دلگرمم میکرد.
هنوز نمی دونست که من حامله ام که من کودکی دارم که به اون قرار بود بگه دایی.
توی حسای خودم بودم که حس کردم دلم زیر رو شد.بوی تن ساتیار انگار مغزم رو داشت منحل میکرد.زیر دلم داشت تیر می‌کشید و هر لحظه حالت تهوع بیشتری بهم دست می‌داد.
از تو بغلش بیرون اومدم و با دو خودمو به سرویس بهداشتی توی حیاط رسوندم.
معدم خالی خالی شده بود و جونی نداشتم.
بیرون که رفتم همه نگران نگاهم میکردن.
عصام ︎خانومم خوبی؟بازم ویارت عود کرد؟
ساتیار متعجب پچ زد:
ساتیار ︎ویار؟
قطعا اونی که زیست شناسی میخوند همه اینا رو از بر بود.
با تعجب گفت:
ساتیار ︎ساحل تو حامله ای؟
بهت زده گفتم:
من ︎آره
حقیقتا منتظر خوشحال شدن برادری از جنس خودم بودم ولی اون انگار زیادم خوشحال نبود.
عصبی بدون اینکه به من یا عصام نگاه کنه گفت:
ساتیار ︎این دختر هنوز ۲۰ سالشم نشده چطور اجازه دادی توی این سن کم
و ناگهان مشتشو به پاش کوبید.
از هیچ کسی هیچ صدایی در نمی اومد.عصام که سرشو پایین انداخته بود و من که بغض بدی به گلوم رخنه کرده بود من فقط منتظر روزی بودم که خودم این خبر رو بهش بدم تا توی شادی های من سهیم بشه و توقع رو برگردوندن رو از تنها برادرم از همراز و همزادم نداشتم.
مامان ︎ساتیار این یچیز بین اون زن و شوهره تو اجازه دخالت نداری.
محمد و دریا رفتن با ناراحتی رفتن داخل و ساتیار وارفته گفت:
ساتیار ︎راست میگی مامان من حق ندارم توی زندگی تنها خواهرم دخالت کنم مثل همون موقعی که قرار بود ازدواج کنه و بخاطر شما به این ازدواج تشویقش کردم.
از فرط تعجب نمیدونستم چی بگم!ینی چی؟خودش میگفت بهتر از عصام وجود نداره خودش گفته بود حسابی راجبش تحقیق کرده.
ساتیار با حال بدی به داخل رفت و من موندم و مامان و عصامی که قطعا خیلی چیزا می دونستن.
من ︎مامان ساتیار چی میگه؟
مامان با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود وسعی داشت خودشو کنترل کنه گفت:
مامان ︎اون فکر میکنه ما بخاطر بدهی بابابزرگت تورو مجبور به ازدواج کردیم.
من ︎مامان ساتیار بهتر از هر کسی میدونه من اگه با چیزی مخالف باشم تا آخر از حق خودم دفاع میکنم پس قطعا حرفش منظور دیگه ای داشت.
مامان ناشیانه گفت:
مامان ︎حاملگی باعث شده زیادی شکاک بشی

و همزمان همراه با اسفند دود کن به سمت منو عصام اومد که با جیغ گفتم:

من ︎مامان سمت من نگیرش الان حالم بد میشه.
سریع ازم دورش کرد و گفت:
مامان ︎خوبی؟
من ︎آره
مامان ︎آقا عصام ببخش توروخدا ساتیارم بچه است اینا از بچگی خیلی رو هم حساسن الانم نمیدونم از کجا ناراحته که سر شما خالی کرد.
عصام ︎نه مامان جان این چه حرفیه به هر حال ما یه خانواده ایم و پیش میاد.
مامان سری تکون داد و رو به من گفت:
مامان ︎مامان کوچولو شما هم بهتره بعدا از دل هم در بیارید خب؟
من ︎مامان مگه من رفتار بدی کردم؟اون اومد گند زد به حس و حالم
مامان با تشر اسممو صدا زد که با خنده گفتم:چشم چشم
عصام کنار گوشم گفت:
عصام ︎حالا باز خوبه به داداشت ویار داری
اگر نسبت به من بود باید با حال بدت زیرم جون میدادی
چشمامو گشاد کردمو و گفتم:
من ︎عصام خجالت بکش
مامان ︎چیه پچ پچ میکنید زن و شوهر؟بریم تو هوا سرده بهار سختی در پیشه