Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۱۷ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع بچه ها تا شب پیشم | رمان تقدیر عشق



#پارت_۱۱۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

بچه ها تا شب پیشم بودند و بعد از اون رفتن.
حوصلم حسابی سر رفته بود.دلتنگی عصام هم چیزی بود که دست خودم نبود.
ته دلم یه غم عجیبی بود که از دوری یار بود.شاید کسی که عاشق نباشه نتونه منو درک کنه.
به بیرون از پنجره زل زده بودم.
ینی واقعا نمی اومد؟
ینی حتی یک زنگ هم نمی‌تونست به خودم بزنه؟
فقط به دوستام خبر داده بود؟
اونم چون خودشون بهش زنگ زده بودن وگرنه همون خبر هم نمی‌داد.
این بود مسئولیتی که در قبال منو بچه تو شکمم داشت؟
شاید جلوی بچه ها به روی خودم نمی آوردم ولی مگه میشد اینقدر بی فکر باشی و بری که بری بدون هیچ زنگ و پیامی!
تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون اگه همینطوری می‌گذشت دیوونه میشدم.
با بیرون رفتنم از اتاق و پایین رفتن از پله ها دایی سینان رو دیدم که مقابلم بود.
حسابی دلم براش تنگ شده بود.
برای عید خونه مادرجون نبود و برای کارش از تهران رفته بود.
خودمو توی بغلش پرت کردم و گفتم:
من ︎کجایی بی معرفت
سینان ︎شما کوچ کردی به منزل جدید دیگه رخصت نمیکنی اینجا بیای که !دستت خوبه؟
من ︎شمارو دیده بهتر شده
ساتیار ︎فقط زبون بازی میکنه
سینان ︎بنظرم تو یکی دهنتو گل بگیر بچرو ناقص کردی مخصوصا که یه نی نی خوشگلم به راه داره
سرمو انداختم پایین خجالت میکشیدم وقتی اسم بچه میاوردن.
دستمو گرفت و منو روی مبل نشوند.
مامان برای پذیرایی به آشپزخونه رفت و بابا هم کنار ما نشسته بود.
من ︎بزار برم یچیزی بیارم بخوری
سینان ︎مگه گشنه و تشنه ام؟میخوام ببینمت بابا از وقتی این آقا عصام تیشه زده به ریشه ما روی تورو هم ندیدیم
بابا به شوخی گفت:
بابا ︎پشت دامادم اینجوری میگی فکر میکنی بی کسه؟خودم پشتشم توام خیلی دلت تنگ خواهر زادته برو خونشون خیلی اختلافی با خونه ما ندارن
من ︎بفرما خوردی؟
سینان ︎آبجی بیا یچیزی به شوهر و دخترت بگو ها دست به یکی کردن منم که طرفدار ندارم همش یه سامه که عین سیب زمینی زل زده به در و دیوار
ساتیار ︎دایی دست شما درد نکنه بفرما کبابمون کن
سینان ︎به موقعش برادر زاده عزیزم
بابا ︎ما کی برادر شدیم خبر نداریم؟
سینان ︎از اونجایی که داماد عزیزم من پسرخاله شما هم هستم دیگه این حرفا رو نداریم
و همزمان دستشو دور گردن بابا انداخت و لبخندی گله گنده ای زد.
بابا به شوخی دست سینانو از گردنش باز کرد و گفت:
بابا ︎بزار برسی بعد زود پسر خاله شو !
سینان ︎آبجی خانوووووم
مامان تند تند با میوه دانو بشقاب اومد که خواستم بلند شم که ساتیار سریع ازش گرفت و من با نگاهم ازش تشکر کردم.
مامان ︎سینان چته نیومدی کل خونه رو گذاشتی سرت
سینان ︎از این خان شوهرت بپرس جای اینکه از من حساب ببره ناسلامتی برادر زنی گفتن نه برگشته میگه پاشو برو شب هم اینجا نمون
مامان ︎وا مسعود تو اینجوری گفتی به داداشم؟
بابا با بهت گفت:
بابا ︎خانوم تو داداش مکارتو نمی شناسی؟حرف میذاره تو دهن آدم
من ︎بابا جان تو منظور دایی رو متوجه نشدی!ایشون منظورشون این بود که امشب اینجا می مونن شام هم میخورن قشنگ داره اشاره میکنه که قطع به یقین یه خرابکاری انجام داده و دایی یاسین هم از خونه پرتش کرده بیرون خوب دیگه واضح تر از این؟
سینان ︎آ باریک فرزندم حلال زاده به داییش میره
و یه ماچ گنده گذاشت رو لپم که خندم گرفت.
مامان ︎من چیکار کنم از دستت اینقدر خرابکاری نکنی اون بچه رو هم حرص ندی؟
سینان ︎بیا بوسم کن
مامان چپ چپی نگاش کرد که سینان با لب های خندون گفت:
سینان ︎والا آبجی خانوم ما تا از اصفهان رسیدیم خونه خسته بودیم آقا هم تشریف نیاورده بود گفتیم بزار سوپرایزش کنیم اومدیم سر عمر غذا درست کردیم گفتیم ایشون بیان همراهمون کوفت کنن آقا با دوست دخترش اومد خونه چشم مارم دور دیده بود.
از خنده روده بر شده بودم.
مامان ︎چی گفتی؟مطمئنی؟یاسین از این غلطا نمی‌کنه
مامان رفت سمت تلفن خونه که سینان دستپاچه سریع گفت:
سینان ︎ولش کن بابا اون الان تو فاز دیگه ای هست
بابا ︎بسه سینان رعایت کن یکم
سینان ︎وا مسعود تا اینا بچه بودن که نذاشتی ما دهن باز کنیم الان این که شوهر کرده اینم که قشنگ کل کتاب زیستو از بره حالا دیگه عملی بماند.
منو ساتیار که غش غش میخندیدیم ولی مامان و بابا عصبانی بودن.
همین که مامان داشت زنگ میزد آیفون به صدا در اومد.
ساتیار ︎من باز میکنم.
دایی یاسین بود.
مامان سعی داشت خودشو کنترل کنه.
به دایی نمی اومد از این کارا کنه.
یاسین عصبانی بود و قرمز کرده بود.
یه جای کار داشت می لنگید و من حس میکردم سینان یه دروغهایی گفته بود.