Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۱۸ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع مامان:یاسین سینان | رمان تقدیر عشق


#پارت_۱۱۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

مامان:یاسین سینان یه چیزایی میگفت راسته؟
یاسین فقط به سینان نگاه می‌کرد.
چشم های رنگی یاسین رگه های خون توش بود.
ترسیده بودم و کم کم دردی زیر دلم می پیچید.
حس خوبی نداشتم.
یاسین:اگر اعترافات آقا رو شنیده باشید باید بگم احتمال زیاد صد تا دروغ تحویلتون داده.
سینان ︎داداش چرا شلوغش میکنی حالا؟
یاسین ︎ببین آبجی جان تو بزرگتر مایی،منم دیگه از کارای این خان زاده خسته شدم مگه آبرومونو از سر راه آوردیم که یه تیشه گرفته دستش میخواد گند بزنه به آبروی بابای خدابیامرز ما از خودت خجالت نمیکشی از اونایی که تو قبر خوابیدن و دل نگران توعه بدبختن خجالت بکش.

کاملا معلوم بود که همه خرابکاری ها زیر سر خوده سینانه.
منو ساتیار ترجیح میدادیم فقط شنونده باشیم.

مامان ︎یاسین بیا بشین ببینم قضیه چیه؟این یچیزی میگه تو یچیز دیگه
یاسین ︎معلومه که روش نشده بگه احتمالا همه چیز هم چسبونده به ریش نداشته ما
ساتیار یهو پقی زد زیر خنده که همه بد نگاش کردن.خودمم دست کمی ازش نداشتم ولی چون دل درد بدی گرفته بودم درد اجازه خنده بهم نمی‌داد.
یاسین کفشاشو در آورد و همراه مامان روی مبل روبرویی نشستن.
یاسین ︎سینان این بار جدی ام بار دیگر از این غلطا بکنی دیگه توی روت نگاهم نمیکنن ینی اینقدر خودتو توی چشمم خوار و بی ارزش نکن
بابا ︎چیشده یاسین؟
یاسین ︎والا من می دیدیم آقا مشکوکه سفرهای خارج تهران میره که اصلا به کلاس ایشون نمیخوره
ساتیار ریز ریز می‌خندید.منظور دایی از خارج تهران همون اصفهان بود متنها اینقدر اعصابش خورد بود خنده دار حرف میزد.
یاسین ︎آقا زنگ زد گفت دارم میام مام گفتیم چشم بفرما خونه ما امشب کار داریم دیر میایم.
ایشون هم چشم ما دور ببینه دست یه دختر بگیره بیاره تو خونه ای که خیر سرمون داریم نماز می‌خونیم.خونه که مامان بابای بیچاره ما گناه نکردن داخلش.
سینان سرشو پایین انداخته بود و حرف نمیزد.
مامان بی توجه به غر غر های یاسین گفت:
مامان ︎وقت زنشه
سینان یجوری گردنشو آورد بالا که صدای شکستن و قولنج استخونشو شنیدم.
سینان ︎چی میگی آبجی ما یه غلطی کردیم کی زن خواست؟
مامان ︎مگه زنت چه فرقی با دوست دخترت داره؟فقط فرقش اینه قرار نیست مثل تابلو نقاشی هر روز عوضش کنی
سینان ︎ولی آبجی
مامان ︎حرف نباشه سینان این زندگی نیست واسه خودت میخوای بسازی یکم به فکر خودت باش فکر میکنی از خوشگذرونی های تو ما ضرر می بینیم؟نه خیر حضرت آقا خودت چوبشو میخوری
بابا ︎خیلی خوب بسه دیگه خانوم آقا سینان لطف کن این خطاهارو کنار بگذار خدایی نکرده فردا خانواده اون دختره بفهمن دمار از روزگارت در میارن
سینان ︎باشه من هر کاری بگید میکنم فقط جلوی این محبوب رو بگیرید.
یاسین ︎من با محبوبه موافقم من که خودم خونه دارم توام جایی که اون پولاتو مصرف کنی لطف کن یه فکری کن امروز فردا حرج عروسی رو خودت باید بدی
سینان ︎آخه از کجا بیارم؟
یاسین ︎وقتی ۲۷ سالته و نمیدونی از کجا باید بیاری دیگه من باید برم سرمو بکوبم به دیوار
هر موقع دست زنتو گرفتی خونه من میتونه تا وقتی یه خونه واسه خودت میخری میسازی یا هر چی دستت باشه
سینان ︎وا داداش من میگم نه تو میگی بدوش
من زن نمیخوام اصلا خود تو مگه بزگتر از من نیستی زنت کو پس؟
یاسین ︎من مثل تو هی دست این دختر اون دخترو نمی گیرم هر روز با یکی باشم کنترل خودمو اون حس مزخرفمو دارم توهم دارم بهت میگم از فردا مهمونی و این برنامه های مزخرفتو کنار میذاری من حال و حوصله جمع کردنتو ندارم آبرو برام نذاشتی دیگه روم نمیشه تو محل از دست تو سرمو بالا بگیرم
سینان ︎به مردم چه که من چه گهی میخورم
یاسین ︎خوبه قبول داری حداقل کارات اشتباهه
مامان ︎درست صحبت کنید با هردوتونم نظر منم سینان خان عوض نمیشه پس بهتره به حرف برادرت گوش کنی و پولاتو جمع کنی ما هم کمکت میکنیم به شرطی که تصمیم نداشته باشی با کسی که باهات ازدواج میکنه هم مثل دوست دخترات رفتار کنی
سینان عصبی از جا بلند شد و گفت:
سینان ︎خستم کردید بابا بزارید به حال خودم باشم بقول شما ضررشو که شما نمی بینید ولم کنید من زن نمیخوام تمام
و در خونه رو باز کرد و اونقدر محکم زد بهم که چشمامو محکم بستم از ترس.
درد زیر دلم داشت وحشتناک میشد.
دستمو سمت دلم بردم و لبمو گاز گرفتم.
لعنتی این بچه که هنوز رشد هم نکرده.
ساتیار ︎خوبی ساحل؟
با حرف ساتیار توجه بقیه هم بهم جلب شد.
نمیتونستم حرف بزنم.
به زور لبمو تکون دادم و گفتم:
من ︎خوبم
بابا ︎چی چیو خوبی؟قرمز شدی خانوم پاشو شالو مانتوشو بیار بپوشون ببریمش دکتر
مامان که رفت رو به بابا گفتم:
من ︎بابا نیازی نیست خوب میشم بعضی وقتا اینجوری میشم
یاسین ︎از کی اینجوری میشی هیچی نگفتی به ما
ساتیار به سمتم اومد و گفت:
ساتیار ︎فکر نکنم طوریت باشه ولی برو دکتر احتمالا از استرس و ناراحتیه که اینطوری میشی
یاسین ︎خدا بگم سینانو چکار کنه که به این روز انداختت